ماجرای زنبورک و قورباغه
ماجرای زنبورک و قورباغه
در قسمت قبل خواندید پروانه های كوچك هنگام بازی زنبوری را كه بیهوش در كنار گلی افتاده بود پیدا كردند با كمك پروانه عاقل زنبورك به هوش آمد. او تعریف كرد كه گروهی از انسان ها یك روز به محل زندگی آنها آمده اند و زنبورها و كندو را با خود برده اند و او زمانی كه خواسته است به آنها نزدیك شود، با ضربه ای بشدت به عقب رانده شده است. چند روز بعد حال زنبورك بهتر شد و پس از مدتی با پروانه ها خداحافظی كرد و برای پیدا كردن زنبورها بال زنان رفت. جست و جوی او اما به نتیجه نرسید و او با خودش فكر می كرد و...
كاش می شد كسی به من خبری از خانواده ام می داد. دیگر نمی توانم دنبال آنها بگردم. خیلی خسته شده ام و فكر می كنم كه ناچار هستم دوباره نزد پروانه های مهربان برگردم.
اشك های زنبورك روی گلبرگ كوچكی می ریخت. بعد از چند دقیقه صدای یك قورباغه را شنید كه قورقوركنان به او گفت:
این قدر گریه و زاری نكن. اشك هایت روی سر من می ریزد. چرا اینقدر سروصدا می كنی. می خواهم كمی بخوابم.
زنبورك به آرامی گفت:
نمی دانستم كه شما این جا در حال استراحت هستید. من خیلی تنها هستم و نمی دانم چكار كنم.
قورباغه جواب داد:
حرف هایت را شنیدم. فكر كنم دنبال خانواده ات می گردی.
زنبورك گفت:
درست فهمیده اید. ولی هرچه جست و جو كرده ام آنها را پیدا نكرده ام و می خواهم فردا به جایی كه بودم، برگردم اینطور لااقل در كنار دوستانم هستم و جایی كه زمانی با خانواده ام و دوستانم زندگی می كردیم.
زنبورك پس از گفتن این جملات ساكت شد. قورباغه هم به خواب فرو رفت. جنگل پر از سكوت شده بود. با بیرون زدن اشعه های طلایی خورشید، زنبورك از خواب بیدار شد. روی گل ها چرخی زد و پس از خوردن كمی از شهد گل ها به طرف رودخانه رفت. زنبورك وقتی به رودخانه رسید، دست و صورتش را شست كمی آب خورد و با ناراحتی دوباره به جنگل نگاه كرد. برایش دور شدن از جنگل و پیدا نكردن خانواده اش خیلی سخت و دشوار بود. او فكر كرد اگر بیشتر در این جنگل بماند ممكن است كه حتی جانش هم به خطر بیفتد. از طرف دیگر دلش برای پروانه های مهربان خیلی تنگ شده بود. او می خواست هر طور شده دوباره در كنار آن ها باشد.
زنبورك با ناراحتی شروع به پرواز كرد. آرام از روی رودخانه گذشت ولی در گوشه ای از رودخانه قورباغه را دید كه از روی برگ سبزی برای او دست تكان می داد.
زنبورك اول فكر كرد كه قورباغه با او خداحافظی می كند ولی بعد از این كه كمی دور شد احساس كرد كه قورباغه قصد دارد با او حرف بزند.
زنبورك دور زد و دوباره به كنار قورباغه برگشت.
قورباغه كه از دیدن زنبورك خیلی خوشحال شده بود، به او گفت: خیلی خوشحالم كه دوباره تو را می بینم. دیروز وقتی حرف های تو را شنیدم و متوجه ناراحتیات شدم دلم می خواست به تو كمك كنم. به همین علت قصه زندگی تو را برای كبوتر سفید مهربان و سنجاب و داركوب تعریف كردم.
امروز صبح بود كه كبوتر مهربان سفید بال خودش را به من رسانید و گفت:
ادامه دارد...
منصوره رضایی
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان
مطالب مرتبط
ماجرای توپ بازی 2 برادر بازیگوش