تلاش 3 سنجاب کوچولو در جنگل
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در یک جنگل بزرگ و پر درخت سه تا سنجاب کوچولو همراه مامان سنجاب و بابا سنجاب بالای یک درخت بزرگ زندگی می کردند.
سه تا سنجاب کوچولو خیلی با هم فرق داشتند. یکی از سه تا سنجاب، خیلی تنبل بود، سنجاب وسطی خیلی پرخور و شکمو بود و سنجاب آخر هم زرنگ و باهوش بود.
هر روز بابا سنجاب و مامان سنجاب از بچه هایشان می خواستند که در کارهای جنگل به آنها کمک کنند ولی به جز سنجاب کوچولو، دو تا سنجاب دیگر به حرف آنها توجه نمی کردند تا اینکه یک روز صبح وقتی بچه سنجاب ها از خواب بیدار شدند، پدر و مادرشان به آنها گفتند: سنجابک های خوب و دوست داشتنی، ما باید برای انجام کاری به آن طرف جنگل برویم و شاید تا چند روز برنگردیم در این چند روز خودتان باید تمام کارها را تمام بدهید تا ما از سفر برگردیم.
بچه سنجاب تنبل و بچه سنجاب شکمو از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند ولی سنجاب کوچولو باهوش می دانست که با رفتن بابا سنجاب و مامان سنجاب چه مشکلاتی برای آنها در جنگل بوجود می آید. به همین خاطر از شنیدن این خبر اصلاً خوشحال نشد.
روز اول بعد از رفتن سنجاب ها، بچه های آنها با خودشان فکر کردند که چه کار کنند.
سنجاب تنبل که بزرگتر از او دو سنجاب دیگر بود به آنها گفت: من فکر می کنم بهتر است که همین جا در خانه بمانیم و هیچ کاری را انجام ندهیم.
بابا سنجاب صبح زود به جنگل رفته و برای ما به اندازه کافی غذا آورده است. به همین خاطر اصلاً لازم نیست که خودمان را به زحمت بیندازیم و از خانه بیرون برویم و در جنگل دنبال غذا بگردیم. من می خواهم همین جا بمانم و استراحت کنم.
سنجاب شکمو هم گفت: من هم فکر می کنم بهتر باشد که در خانه بمانیم. بابا سنجاب و مامان سنجاب برای امروز غذا تهیه کردند و ما باید آنها را بخوریم.
سنجاب زرنگ به دو تای دیگر گفت: ما نباید در خانه بمانیم. باید به جنگل برویم و برای خودمان غذا تهیه کنیم.
شاید فردا اتفاقی بیفتد که نتوانیم برای پیدا کردن غذا به جنگل برویم پس بهتر است که امروز به جنگل برویم و غذا جمع کنیم ولی سنجاب تنبل به درون لانه رفت و گوشه ای خوابید.
سنجاب شکمو هم خودش را به خوردنی ها رساند تا هر چه که می تواند از آنها بخورد. سنجاب کوچولوی زرنگ و باهوش آرام از خانه بیرون آمد. او خودش را به اطراف لانه شان رساند و شروع به بازی و غذا خوردن با سنجاب هایی کرد که روی درخت های دیگر جنگل زندگی می کردند.
هوا تاریک شده بود که سنجاب زرنگ خودش را به خانه رساند. سنجاب تنبل از خواب بیدار شده بود و دنبال غذا می گشت ولی سنجاب شکمو هر چه خوردنی در خانه بود را خورده بود و چیزی باقی نگذاشته بود.
وقتی سنجاب تنبل و سنجاب شکمو به خاطر غذا دعوا می کردند، سنجاب کوچولو گوشه ای نشسته بود و به آنها نگاه می کرد. آن شب گذشت. صبح روز بعد وقتی سنجاب زرنگ از خواب بیدار شد، سنجاب تنبل و سنجابک شکمو هنوز در خواب بودند.
او خودش را به پایین درختی که لانه شان روی آن بود رساند و به وسط جنگل رفت و ...
ایران زندگی_منصوره رضایی
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان