تبیان، دستیار زندگی
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک قلعه کوچک که از شهر خیلی دور بود، پیرزنی زندگی می کرد. پیرزن سال ها پیش همسرش را از دست داده بود. همه اهالی قلعه هم برای کار به شهر رفته بودند، ولی پیرزن در قلعه مانده
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ماجراهای ناپدید شدن چوپان قلعه
قلعه

یکی بود، یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در یک قلعه کوچک که از شهر خیلی دور بود، پیرزنی زندگی می کرد. پیرزن سال ها پیش همسرش را از دست داده بود. همه اهالی قلعه هم برای کار به شهر رفته بودند، ولی پیرزن در قلعه مانده بود. آخرین خانواده ای که می خواستند قلعه را ترک کنند، وقتی پیرزن را دیدند که تنها مانده است از او خواستند که با آنها به شهر برود، ولی پیرزن تنها حاضر نشد که قلعه را ترک کند.

او به یاد جوانی هایش افتاد. همان زمان هایی که با همسرش آشنا شده بود و خدا به آنها پس از سال ها انتظار فرزندی بخشیده بود، اما در زندگی آنها یک دفعه اتفاق عجیبی افتاده بود و زن و مرد از فرزندشان دور افتاده بودند.

پیرمرد قبل از مرگش از او خواسته بود که تا برگشتن فرزندشان قلعه را ترک نکند. برای همین وقتی همه از قلعه رفتند پیرزن در قلعه ماند.

تمام سرمایه او سه تا گوسفند و دو تا گاو بود. او هر روز صبح زود از خواب بیدار می شد برای گوسفندان و گاوهایش علوفه می ریخت و به دو تا مرغ و دو تا خروس و پنج جوجه اش هم دانه می داد.

پیرزن هر روز صبح برای خودش یک نان تازه می پخت و نیمی از آن را می خورد.

بعد هم به زمین خیلی کوچکی که در گوشه ای از قلعه درست کرده بود، برای کشاورزی می رفت.

او در گوشه ای از زمین خودش کمی گندم می کاشت و در گوشه دیگر زمین هم چند تا میوه و بقیه چیزهایی را که برای خوردن نیاز داشت، می کاشت.

پیرزن

او می دانست که برای خریدن چیزهای مورد نیاز، آنقدر پیر شده که دیگر نمی تواند به شهر برود. از طرف دیگر او باید هر طور که بود، قلعه را ترک نمی کرد چون شوهرش به او وصیت کرده بود که این کار را نکند.

زن تا غروب در زمین کار می کرد. عصر هم که می شد راهش را به طرف اتاق کوچکش در قلعه کج می کرد. او قبل از رفتن به اتاقش دوباره به طویله می رفت و به حیواناتش غذا می داد و شیر گاوهایش را می دوشید.

پیرزن هر شب یک کاسه شیر می خورد و با بقیه شیر برای روز بعدش ماست و پنیر درست می کرد. او ظهرها از ماست و تخم مرغی که مرغ ها گذاشته بودند، ناهار درست می کرد. آن شب پیرزن خسته تر از قبل بود. قلعه تاریک شده بود و هیچ صدایی نمی آمد.

پیرزن به آرامی وارد اتاق کوچکش شد و فانوس کوچکی را که داشت روشن کرد. شام اش را خورد و به آرامی در رختخوابش رفت.

هوای بیرون خیلی سردتر از روزهای گذشته بود و دانه های درشت برف شروع به ریختن کرده بودند.

پیرزن هر وقت که زمستان می شد، در قلعه خیلی به زحمت می افتاد. چون که گرم کردن خانه و جمع آوری هیزم برای او کار سختی بود. او با خودش فکر کرد، باید فردا زودتر از خواب بیدار شود و هر طور که شده هیزم جمع کند.

پیرزن تا صبح خواب به چشمانش نرفت. هوا خیلی سرد بود و باد تندی هم شروع به وزیدن کرده بود. هنوز هوا تاریک بود که پیرزن از اتاقش بیرون آمد. به طویله رفت.

جلوی گاو و گوسفندهایش علوفه ریخت و بعد برای مرغ و خروس ها دانه پاشید و ظرف شان را پر از آب کرد.

پیرزن به جای این که برای خودش نان بپزد و تنور را روشن کند. از قلعه بیرون رفت.

او می خواست تا هوا کاملاً روشن نشده هیزم هایش را جمع کند و به قلعه برگردد. پیرزن به سختی پشته ای هیزم تهیه کرد و...

ادامه دارد....

منصوره رضایی

گروه کودک و نوجوان سایت تبیان

مطالب مرتبط

اولین خروس

گلک، بهارش کو؟

سارا و دانه ی برف

موجودی شبیه دایناسور کوچولو

بوی گل قرمزی

نامه‏های پروانه

محاکمه بچه خرس کهکشانی

سنگر چوبی

عسل و کیک وانیلی

باغ گردو

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.