
وقتي بهار آيد
سلام بچه های عزیز عید شما مبارک.این هم یک شعر زیبادر مورد بهار تقدیم شما کودکان تبیانی.

شام عمه عنکبوت
یک شب مامان و بابا عنکبوت به مهمانی رفتند. عمه عنکبوت پیش آمد پیش کبوتری ماند...

دکمه نارنجی
یک دکمه توی کوچه افتاده بود. دکمه بزرگ نارنجی بود و مثل صدف برق می زد. مورچه ای از راه رسید. دکمه داد زد: آهای، بیا من را به پیراهنت بدوز...

پری غلط دیکته
بابا از توی آشپزخانه پرسید: صبا بیام؟
هول شدم و یواش به خودم گفت: کاش پری غلط دیکته وجود داشت و به داد من می رسید.

چراغ راهنما
بچه های عزیز هروقت خواستید از خیابان عبور کنید اول حواستون باشه دست بزرگتر خود را بگیرید و هروقت چراغ برای عابر پیاده سبز شد عبور کنید...

آخر خوشمزه
یکی بود یکی نبود. یک کتاب قصه بود. زیر درخت افتاده بود. باد آمد، هو هوهو... کتاب را ورق زد و شروع کرد به خوادن قصه.

مثل یک پروانه
روزی که امام آمد... راس ساعت نه و سی و هفت دقیقه و سی ثانیه روز دوازدهم سال 1357، امام در میان حلقه گروه منتخب استقبال کنندگان از پله های هواپیما فرود آمدند...

غول گنده و کوچه تنگ
غولی بود که می خواست از یک کوچه تنگ بگذرد. غول گنده بود و کوچه تنگ...

فوت فوت آتش...
رعنا خانوم پلو استامبولی پخت. بعد رفت ماست بخرد، اما یادش رفت زیر غذا را خاموش کند. تا این که...

عصبانیت فایده ای ندارد!!!
دختر و پسرهای مهربون و باهوش، می دونستید عصبانی بودن هیچ فایده ای نداره و فقط اعصاب خودتون و دیگران را خرد می کنید و کارهاتون هم پیش نمی رود....

میوچی و خاله نازنین
در زمان های قدیم، در شهر اصفهان، پیرزنی زندگی می کرد. آن قدر خوش اخلاق و مهربان بود که به اون خاله نازنین می گفتند.خاله یک خانه ی کوچک داشت...