تبیان، دستیار زندگی
دکمه نارنجی
دکمه نارنجی
دکمه نارنجی
یک دکمه توی کوچه افتاده بود. دکمه بزرگ نارنجی بود و مثل صدف برق می زد. مورچه ای از راه رسید. دکمه داد زد: آهای، بیا من را به پیراهنت بدوز...
پری غلط دیکته
پری غلط دیکته
پری غلط دیکته
بابا از توی آشپزخانه پرسید: صبا بیام؟ هول شدم و یواش به خودم گفت: کاش پری غلط دیکته وجود داشت و به داد من می رسید.
آخر خوشمزه
آخر خوشمزه
آخر خوشمزه
یکی بود یکی نبود. یک کتاب قصه بود. زیر درخت افتاده بود. باد آمد، هو هوهو... کتاب را ورق زد و شروع کرد به خوادن قصه.
تخم اژدها
تخم اژدها
تخم اژدها
یک تخم گرد و سفید افتاده بود روی علف های باغچه. یک آفتاب پرست کوچولو هم دمش را گرد کرده بود و روی آن خوابیده بود...
آسیاب
آسیاب
آسیاب
روزی بود. روزگاری بود. آسیابی بود آسیابانی بود...
 کار گروهی یک نفره
کار گروهی یک نفره
کار گروهی یک نفره
برادرم، امیر یک سال از من بزرگ تر است و در کلاس سوم دبستان درس می خواند. به قول مامان اگر از صبح تا شب دنبال توپ بدود، خسته نمی شود. می گوید می خواهد بازیکن فوتبال شود...
الاغ باهوش و شیر جنگل
الاغ باهوش و شیر جنگل
الاغ باهوش و شیر جنگل
الاغی بود که خیلی باهوش بود. روزی الاغ در بیشه می چرید و علف می خورد که ناگهان صدای غرش شیری را شنید.. خیلی ترسید. با خودش گفت : حالا چی کار کنم. به کجا بروم نکند شیر سر برسد و مرا بخورد تا این که..
جنگل های ایران
جنگل های ایران
جنگل های ایران
به دیوار کلاس ما، نقشه ایران را زده اند. روی این نقشه ها، کوه ها ، دره ها، جنگل ها، و دریاها به رنگ های مختلف مشخص شده اند..
 هدیه های خط خطی
هدیه های خط خطی
هدیه های خط خطی
سلام دوستان تبیانی، داستان امروز ما درباره هدیه های خداست که باید مواظب آن ها باشیم وآن ها را هدر ندهیم، اسراف نکنیم تا خدا نعمت هایش را برای ما بیش تر کند...
 پیکره مقدس
پیکره مقدس
پیکره مقدس
روزی، روزگاری دختر جوانی بود که تمام ساعت های روز و شب را به عبادت می گذرانید. و اصلا در فکر ازدواج نبود...