نامههای پروانه(1)
مادر گفت: دخترجان این همه کاغذها راخط خطی نکن. پروانه کاغذ دیگری را از دفتر جدا کرد و شروع کرد به نوشتن. به حرفهای مادر هم توجه نکرد. وقتی برای پدر نامه مینوشت به غیر از او به هیچکس و هیچچیز فکر نمیکرد.
مادر از دست او ناراحت شد:
- گفتم بس است پروانه!
این بار لحن گفتار مادر تند بود و کمی دل پروانه را رنجاند. در نامهای برای پدر نوشت که مادر با او دعوا میکند. نوشت زودتر برگردد. اما پدر باید نامهاش را میخواند و بعد به او جواب میداد.
مادر بلند شد. کاغذهایی را که پروانه نوشته بود جمع کرد. همه را روی هم گذاشت. پروانه گفت: این یکی هنوز تمام نشده است.
مادر گفت: فردا میبریم پست میکنیم، باشد؟
پروانه خندید. میدانست نامههایش پدر را خوشحال میکند.
مادر گفت: نامههای بابا هم تو را خوشحال میکند، مگر نه؟ پروانه باز خندید. او با دیدن نامههای پدرش خیلی خوشحال میشد. هفتهای نبود که پستچی- پیرمرد مهربان- برای او از پدرش نامه نیاورد. پروانه میدانست او کی میآید. همیشه سر ساعت میرسید. فقط هم یک بار، آن هم آهسته زنگ در حیاط را میزد. پروانه خندهکنان میدوید و نامهاش را میگرفت. وقتی برمیگشت، تا ساعتها سرگرم خواندن نامهی پدر بود. مادر هر چند وقت برایش آب و میوه و خوراکی میآورد. میگفت: دختر گلم خسته نشد؟!
پروانه با شادی زیاد میگفت: بابا نمیگذارد خسته بشوم. حرفهای خندهدار برایم نوشته است!
مادر از حرفهای دختر متعجب میشد و خندهاش میگرفت.
- امان از دست این دختر!
پروانه هنوز به مدرسه نمیرفت. اما همه به او کودک استثنایی میگفتند. خالهها، عمه، عموها، دوستان بابا و مامانش. میگفتند او شیرینترین و زیباترین دختری است که میشناسند. وقتی میخندید دو چال خوشگل روی لپهایش پیدا میشد. خندههای پروانه با آن چالها دیدنیتر و زیباتر میشد. گاهی موقع نامه نوشتن برای پدر توی نامههایش مینوشت: ببین بابا! مامان به من میگوید دخترهی بیسواد! بعد خندهاش میگرفت. میگفت: مامان همیشه نگران چند برگ کاغذ است که من از دفتر میکنم و برای شما نامه مینویسم. مادر هم میخندید و میگفت: چه بگویم از این نیموجبی وروجک!
نوشتهاش که تمام شد آن را به مادر داد و گفت: بگیرید مامان تمام شد.
(......ادامه دارد)
حسن احمدی
تنظیم : بخش کودک و نوجوان