ماجرای توپ بازی 2 برادر بازیگوش
یكی بود یكی نبود، زیر گنبد كبود غیر از خدای مهربان هیچ كس نبود.
در یك خانه كوچك در یك محله قدیمی دو برادر به اسم حمید و حامد زندگی می كردند. حمید خیلی دوست داشت هر روز با برادرش در كوچه با توپ بازی كند به همین خاطر هر روز صبح وقتی از خواب بیدار می شد، در این فكر بود كه زودتر به مدرسه برود و تا ظهر به شوق و شادی اینكه زودتر به خانه برمی گردد، احساس خوبی داشت.
ظهر وقتی حمید با برادرش حامد به خانه برمی گشت، خیلی سریع غذایش را می خورد و بلافاصله دفتر و كتاب هایش را وسط اتاق می ریخت و تند تند تكالیفش را انجام می داد.
حامد ولی برخلاف برادرش بعد از خوردن ناهار، یك ساعت می خوابید. مادر به او گفته بود بعد از خواب بهتر می تواند تكالیفش را انجام دهد و درس هایش را بخواند.
حمید وقتی برای بازی فوتبال از خانه بیرون می رفت، با اصرار از برادرش خواست كه با او به بازی برود، ولی حامد قبول نمی كرد و در خانه می ماند و درس ها و تكالیف مدرسه اش را انجام می داد و آن روز وقتی حمید می خواست برای فوتبال از خانه بیرون برود، مادر در خانه نبود.
حمید با اصرار به حامد گفت:
ـ تو هم با من به كوچه بیا بازی كنیم.
ولی حامد گفت:
ـ مگر ندیدی مامان قبل از اینكه از خانه بیرون برود، گفت تو هم امروز اجازه نداری كه از خانه بیرون بروی. حالا تو اصرار می كنی كه من را هم با خودت به بیرون بكشانی.
حمید سرش را تكان داد و با لبخند گفت:
ـ چرا این حرف ها را می زنی ؟ مامان كه الان خانه نیست تا ببینید ما چه كار می كنیم. خودش هم گفت ساعت 7 شب به خانه برمی گردد. پس ما برای بازی بیرون می رویم و تا قبل از آنكه مامان برگردد، به خانه برمی گردیم.
حامد گفت:
ـ این كار درست نیست. ما به مامان قول داده ایم كه در خانه بمانیم. شاید اگر بیرون برویم اتفاق بدی بیفتد. آنوقت دیگر كسی هم نیست كه به ما كمك كند. به همین خاطر مامان خواست كه از خانه بیرون نرویم.
حمید كه یك سال از برادرش بزرگتر بود، گفت:
ـ اصلاً اینطور نیست. مگر این همه كه من از خانه بیرون رفته ام، اتفاقی افتاده است كه حالا تو می ترسی اتفاقی بیفتد و می خواهی كه بیرون از خانه نروم.
تو هم اگر نیایی بازهم می روم و فقط تو تنها در خانه می مانی و بعد هم پشیمان می شوی ولی اگر همراه من بیایی، قول می دهم كه ساعت 6 به خانه برگردیم و درس هایمان را بخوانیم.
حامد وقتی حرف های برادرش را شنید، تصمیم گرفت همراه او به كوچه برای بازی برود.
دو برادر لباس های ورزشی شان را پوشیدند و از خانه بیرون رفتند.
حمید توپ شان را برداشته بود. آنها به سراغ پسری كه در همسایگی شان بود، رفتند، قرار بود سهراب هم با آنها بازی كند، ولی مادر سهراب وقتی در خانه را به روی حامد بازكرد، به او گفت:
ـ پسر جان ! مگر كوچه زمین فوتبال است كه می خواهید در كوچه بازی كنید. مردم شاید بخواهند بعد از خوردن ناهار استراحت كنند، بازی كردن شما آسایش آنها را به هم می ریزد.
اجازه نمی دهم كه سهراب با شما در كوچه بازی كند، شما هم بهتر است به خانه تان برگردید...
ادامه دارد...
منصوره رضایی
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان