گلک، بهارش کو؟
گلک تنها بود. عروسک هم نداشت.
یک روز مادر گلک، نخ و سوزن برداشت. از پارچهی سبز گلدار، یک عروسک برای گلک دوخت.
دو تا دکمهی سیاه به جای چشمهایش گذاشت. دو تا خط سیاه به جای ابروهایش کشید. چند تا تکه کاموا هم به جای موهایش گذاشت.
عروسک با چشمهای سیاهش به گلک نگاه کرد و خندید.
گلک داد کشید: «چه قشنگ است! تنش گل گلی است. مثل یک باغچهی پر از گل است.»
مادر، گلک را ناز کرد و گفت: «مثل بهار است.»
گلک اسم عروسکش را گذاشت بهار.
گلک، بهارش را خیلی دوست داشت. گلک چشمهی دهشان را هم دوست داشت. او هر روز عروسکش را بغل میکرد به لب چشمه میبرد. دست و صورتش را میشست. بعد هم قورباغهها را صدا میزد و میگفت: «آهای قورباغهها! خال خالیها! بیایید عروسکم را ببینید. اسمش بهار است.» اما قورباغهها صدای گلک را نمیشنیدند. چونکه گلهای کنار چشمه، خواب بودند. چون زمستان هنوز تمام نشده بود. چون بهار هنوز به ده نرسیده بود.
یک روز گلک بهارش را گم کرد. همه جای خانه را گشت. اما بهار را پیدا نکرد.
گلکبی بهارش غمگین بود. کنار باغچه نشسته بود و غصه میخورد. یک مرتبه...
یک کفشدوزک کوچولو از توی باغچه پرید بیرون و روی دست گلک نشست. گلک اخم کرد و گفت: «برو کفشدوزک! حوصلهی بازی ندارم.»
کفشدوزک که تازه از خواب بیدار شده بود، گفت: «من هم نیامدهام بازی. تازه! مگه چی شده؟ چرا حوصله نداری؟»
گلک گفت: «آخه بهار گم شده.»
کفشدوزک گفت: «وای راست میگویی؟ بهار گم شده؟ چه بد شد! حالا من چه کار کنم؟»
و شروع کرد به گریه کردن گلک گفت: «تو چرا گریه میکنی؟»
کفشدوزک گفت: «اگر بهار نیاید، پس گل باغچه هم در نمیآید. آن وقت من کجا بنشینم؟»
گلک دلش برای کفشدوزک سوخت و گفت: «گریه نکن کوچولو. بیا روی گل دامن من بنشین.»
کفشدوزک روی گل دامن گلک نشست. اما گل دامن گلک که مثل گل باغچه نبود. هیچ عطری نداشت. هیچ برگی نداشت.
کفشدوزک کوچولو باز هم گریهاش گرفت و گفت: «گلک، من بهار خودم را میخواهم!»
گلک گفت: «خیلی خوب گریه نکن. میرویم و دنبال بهار میگردیم. شاید توی کوچه باشد!»
بعد هر دو راه افتادند و رفتند. همه جا را گشتند. اما بهار نبود. هیچ جا نبود. هر دو تا خسته شدند. زیر سایهی درخت نشستند. یک مرتبه...
صدای ترق و تروقی بلند شد.
گلک
گفت: «هیس!... شاید بهار باشد!»اما بهار نبود. یک شاپرک کوچولوی خال خالی بود که از پیله در آمد.
شاپرک تا چشمش به گلک افتاد، گفت: «سلام! تو بهاری؟»
گلک گفت: «من؟ نه، من گلکم!»
شاپرک، کفشدوزک را نشان داد و گفت: «پس این، بهار است؟»
گلک گفت: «نه، این هم بهار نیست. کفشدوزک است.»
شاپرک بالهای خیسش را جمع کرد و گفت: «پس بهار نیست؟ چه بد!» و شروع کرد به گریه کردن.
گلک گفت: «برای چی گریه میکنی؟»
شاپرک گفت: «برای بهار. مادرم گفته بود وقتی از پیله بیرون بیایی، اول از همه بهار را میبینی. اما حالا بهار نیست. اگر بود بالهای خیسم را خشک میکرد، تا من بتوانم پرواز کنم.»
گلک دلش برای شاپرک سوخت و گفت: «گریه نکن شاپرکم! من بالهایت را فوت میکنم، تا خشک شود. بعد هم من و تو و کفشدوزک میرویم دنبال بهار، شاید توی صحرا باشد! پیدایش میکنیم.»
شکوه قاسم نیا
کیهان بچهها
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
*******************************************