تبیان، دستیار زندگی
گلک تنها بود. عروسک هم نداشت. یک روز مادر گلک، نخ و سوزن برداشت. از پارچه‏ی سبز گلدار، یک عروسک برای گلک دوخت. دو تا دکمه‏ی سیاه به جای چشم‏هایش گذاشت. دو تا خط سیاه به جای ابروهایش کشید. چند تا تکه کاموا هم به جای موهایش گذاشت.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گلک، بهارش کو؟
گلک، بهارش کو؟

گلک تنها بود. عروسک هم نداشت.

یک روز مادر گلک، نخ و سوزن برداشت. از پارچه‏ی سبز گلدار، یک عروسک برای گلک دوخت.

دو تا دکمه‏ی سیاه به جای چشم‏هایش گذاشت. دو تا خط سیاه به جای ابروهایش کشید. چند تا تکه کاموا هم به جای موهایش گذاشت.

عروسک با چشم‏های سیاهش به گلک نگاه کرد و خندید.

گلک داد کشید: «چه قشنگ است! تنش گل گلی است. مثل یک باغچه‏ی پر از گل است.»

مادر، گلک را ناز کرد و گفت: «مثل بهار است.»

گلک اسم عروسکش را گذاشت بهار.

گلک، بهارش را خیلی دوست داشت. گلک چشمه‏ی ده‏شان را هم دوست داشت. او هر روز عروسکش را بغل می‏کرد به لب چشمه‏ می‏برد. دست و صورتش را می‏شست. بعد هم قورباغه‏ها را صدا می‏زد و می‏گفت: «آهای قورباغه‏ها! خال خالی‏ها! بیایید عروسکم را ببینید. اسمش بهار است.» اما قورباغه‏ها صدای گلک را نمی‏شنیدند. چونکه گل‏های کنار چشمه، خواب بودند. چون زمستان هنوز تمام نشده بود. چون بهار هنوز به ده نرسیده بود.

یک روز گلک بهارش را گم کرد. همه جای خانه را گشت. اما بهار را پیدا نکرد.

گلک‏بی بهارش غمگین بود. کنار باغچه نشسته بود و غصه می‏خورد. یک مرتبه...

کفشدوزک

یک کفشدوزک کوچولو از توی باغچه پرید بیرون و روی دست گلک نشست. گلک اخم کرد و گفت: «برو کفشدوزک! حوصله‏ی بازی ندارم.»

کفشدوزک که تازه از خواب بیدار شده بود، گفت: «من هم نیامده‏ام بازی. تازه! مگه چی شده؟ چرا حوصله‏ نداری؟»

گلک گفت: «آخه بهار گم شده.»

کفشدوزک گفت: «وای راست می‏گویی؟ بهار گم شده؟ چه بد شد! حالا من چه کار کنم؟»

و شروع کرد به گریه کردن گلک گفت: «تو چرا گریه می‏کنی؟»

کفشدوزک گفت: «اگر بهار نیاید، پس گل باغچه هم در نمی‏آید. آن وقت من کجا بنشینم؟»

گلک دلش برای کفشدوزک سوخت و گفت: «گریه نکن کوچولو. بیا روی گل دامن من بنشین.»

کفشدوزک روی گل دامن گلک نشست. اما گل دامن گلک که مثل گل باغچه نبود. هیچ عطری نداشت. هیچ برگی نداشت.

کفشدوزک کوچولو باز هم گریه‏اش گرفت و گفت: «گلک، من بهار خودم را می‏خواهم!»

گلک گفت: «خیلی خوب گریه نکن. می‏رویم و دنبال بهار می‏گردیم. شاید توی کوچه باشد!»

بعد هر دو راه افتادند و رفتند. همه جا را گشتند. اما بهار نبود. هیچ جا نبود. هر دو تا خسته شدند. زیر سایه‏ی درخت نشستند. یک مرتبه...

صدای ترق و تروقی بلند شد.

شاپرک

گلکگفت: «هیس!... شاید بهار باشد!»

اما بهار نبود. یک شاپرک کوچولوی خال خالی بود که از پیله‏ در آمد.

شاپرک تا چشمش به گلک افتاد، گفت: «سلام! تو بهاری؟»

گلک گفت: «من؟ نه، من گلکم!»

شاپرک، کفشدوزک را نشان داد و گفت: «پس این، بهار است؟»

گلک گفت: «نه، این هم بهار نیست. کفشدوزک است.»

شاپرک بال‏های خیسش را جمع کرد و گفت: «پس بهار نیست؟ چه بد!» و شروع کرد به گریه کردن.

گلک گفت: «برای چی گریه می‏کنی؟»

شاپرک گفت: «برای بهار. مادرم گفته بود وقتی از پیله بیرون بیایی، اول از همه بهار را می‏بینی. اما حالا بهار نیست. اگر بود بال‏های خیسم را خشک می‏کرد، تا من بتوانم پرواز کنم.»

گلک دلش برای شاپرک سوخت و گفت: «گریه نکن شاپرکم! من بال‏هایت را فوت می‏کنم، تا خشک شود. بعد هم من و تو و کفشدوزک می‏رویم دنبال بهار، شاید توی صحرا باشد! پیدایش می‏کنیم.»

شکوه قاسم نیا

کیهان بچه‏ها

تنظیم:بخش کودک و نوجوان

*******************************************

مطالب مرتبط

موجودی شبیه دایناسور کوچولو

بوی گل قرمزی

نامه‏های پروانه

محاکمه بچه خرس کهکشانی

سنگر چوبی

عسل و کیک وانیلی

باغ گردو

تدبیر موش

فیل به درد نخور

شهر شلخته ها

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.