تبیان، دستیار زندگی
کبوتر در حالی که گل سرخی به منقار داشت، نفس نفس زنان روی درخت کوچک حیاط نشست
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

پرواز

پرواز

کبوتر در حالی که گل سرخی به منقار داشت، نفس نفس زنان روی درخت کوچک حیاط نشست و گفت:«آخ!... بالاخره رسیدم. چقدر خسته ام! چقدر دلم برای دیدنش تنگ شده! خدا کند زودتر او را ببینم! دلم بدجوری شور می زند؟»

کبوتر از راه دوری می آمد. گاه گاه این راه دور را به خاطر دیدن «او» می آمد. از شهر او تا آنجا راه درازی بود. اما شوق دیدار او باعث می شد که کبوتر این همه راه را پرواز کند و به آن جا بیاید. وقتی که از راه می رسید، آن قدر روی ایوان خانه می نشست تا او بیاید و در کنارش بنشیند. برایش دانه بریزد و آب بیاورد. آن وقت با هم غرق صحبت می شدند، به قدری که کبوتر نمی فهمید زمان چگونه می گذرد. تا این که وقت نماز می شد و کبوتر می دید که او برای گرفتن وضو از جا بلند شده است. به خاطر همین با او خداحافظی می کرد، پر می زد و می رفت. در حالی که دلش لبریز از شادی بود و می توانست تا سفر بعدی با خاطره آن دیدار پرواز کند و خوشحال باشد.

آن روز گرم خرداد هم کبوتر خسته و نفس زنان خودش را به آن جا رسانده بود، اما این بار با دفعه های قبل فرق داشت.

پرواز

نگرانی عجیبی داشت و دلش بدجوری شور می زد. آخر به او خبر بدی داده بودند. خبر از کسی که کبوتر آن همه دوستش داشت. گفته بودند که حال او خوب نیست. کبوتر به محض شنیدن این حرف، با شاخه ای گل سرخ، به سوی آن جا پر کشیده و حالا که به آن جا رسیده بود، با نگرانی و بغض منتظر بود تا او را ببیند.

لحظه ها به کندی می گذشت و خبری از او نبود. کبوتر که از بی طاقتی، از این شاخه به آن شاخه می پرید، پر زد و روی ایوان نشست و به در شیشه ای زل زد. در اتاق کسی نبود، با خودش گفت: «اگر حال او خوب نباشد، حتماً نمی تواند بیرون بیاید. بنابراین نباید بیهوده منتظر باشم. اما ... اما چرا در اتاق خودش نیست؟ شاید در اتاق دیگری خوابیده باشد! پس من چه طور از حالش باخبر شوم؟!

این را گفت و باز هم منتظر شد، اما هیچ خبری نبود. سکوت عجیبی در خانه حکمفرما شده بود. مدتی گذشت. کبوتر دیگر طاقت نیاورد و شروع کرد خودش را به در شیشه ای زدن. بالها و نوکش را به در می زد و سر و صدا می کرد. آن قدر این کار را ادامه داد تا بالاخره یک نفر که از دور صدای بال بال زدن او را شنیده بود، به پشت درآمد، کبوتر دلش فرو ریخت. فکر کرد شاید او باشد، اما او نبود، یک نفر دیگر بود. خسته و ناراحت به نظر می رسید.

در را باز کرد و با نگرانی به کبوتر زل زد. کبوتر بغض کرده بود و نمی توانست چیزی بگوید. اما انگار آن شخص از چشمهای کبوتر فهمیده بود که چه می خواهد بگوید. شاید قبلاً کبوتر را دیده بود. به همین خاطر با صدایی آرام و گرفته گفت: «چه شده کبوتر؟ چرا بال بال می زنی؟ آمده ای او را ببینی! نه؟! حتماً شنیده ای که حالش خوب نیست...»

کبوتر چیزی نگفت. به چشمهای او زل زده بود. آن شخص ادامه داد: «طفلکی! خودت را ناراحت نکن! او فعلاً این جا نیست.»

کبوتر جا به جا شد. یعنی این که پس کجاست؟ آن شخص هم که انگار سوال او را فهمیده بود گفت: «او را به بیمارستان برده اند. اگر می خواهی او را ببینی، برو به آنجا» و بعد، با انگشت به سمتی اشاره کرد. کبوتر دیگر مکث نکرد. بدون آن که درست ببیند آن شخص کدام سمت را نشان می دهد، پر کشید و رفت. یک لحظه بعد فقط گرمی بدنش و چند پر بر روی ایوان خانه باقی مانده بود.

بیرون بیمارستان، پشت پنجره یکی از اتاقها، کبوتری خسته، گل سرخی در منقار، کز کرده بود و به او که با پلکهای بسته، روی تختی دراز کشیده بود، نگاه می کرد. کبوتر هر چه صبر کرده بود تا او چشمانش را باز کند، بی فایده بود. پرستارها با نگاهشان گفته بودند که او خیلی خسته است و باید بخوابد. کبوتر بغض کرده بود و برای این که مبادا بیدارش کند، سر و صدایی نمی کرد و چون خیلی خسته بود، کم کم به خواب عمیقی فرو رفت. خوابی که نفهمید چقدر طول کشید. خوابی که پر از رویا و کابوس بود.

پرواز

کبوتر چشم باز کرد. بالهایش را تکان داد و به خود آمد، بلافاصله نگاهی به اتاق کرد. پنجره را باز کرده بودند، اما روی تخت خالی بود. دلش فرو ریخت: «یعنی او دیگر اینجا نیست؟ حیف شد که خوابم برد!...»

احساس کرد به شدت کسل شده است. فهمید که خوابش طولانی بوده است. پشیمان شده بود. ای کاش نمی خوابید و می دید که او کجا رفته! یعنی او بیدار شده و از روی تخت برخاسته بود؟ پس چرا کبوتر را ندیده بود و یا شاید هم دیده بود و نخواسته بود که از خواب بیدارش کند. درمانده شده بود. پر کشید و روی یکی از بلندترین درختهای بیمارستان نشست. از آن جا تمام شهر معلوم بود، یک لحظه فکر کرد سیل سیاهی در تمام خیابانها به راه افتاده است، ترسید، پر زد و بی اختیار به طرف خانه او به راه افتاد. به خودش امید می داد که او به خانه بازگشته است.

خانه این بار خلوت نبود. انگار همه به آن جا آمده بودند، ولی او نبود. همه گریه می کردند و به هم تسلیت می گفتند گل خشکیده ای از منقار کبوتر به زمین افتاد. گریه ها شدیدتر شد. کبوتر حس کرد قلبش تیر می کشد. دنبال همصدایی می گشت، اما کسی حرفش را نمی فهمید. فقط با او می توانست حرفها بزند. فقط روی دامان او می توانست بنشیند. مردم هم متوجه او نبودند، همه به حال خودشان گریه می کردند. کبوتر فهمید سیلی که دیده بود اینها بودند.

دید که همه دارند به سمتی می روند. دنبال آنها پر کشید و آن قدر بال زد تا به جایی رسید که همه دور یک اتاق شیشه ای می گشتند. توی آن اتاق کسی بود که لباسی به رنگ سفید داشت. درست مثل خود کبوتر! کبوتر دلش پر کشید و از حال رفت.

در میان همه کبوترانی که روی گنبد طلایی حرم او می نشینند، من کبوتر تنهایی را می شناسم که کز می کند و سرش را زیر بالهایش می گذارد. گنبد طلایی، خانه اوست!

افشین علاء

تنظیم: خرازی

*************************

مطالب مرتبط

خورشید شاه (18)

من بهار هستم (2)

مثل تاج خورشید

مثل خُمره!

عطر امن یجیب

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.