کفشدوزک کنجکاو- قسمت اول
کفشدوزک کنجکاو(1)
کفشدوزک شادابی بود که از گلی به گل دیگر میرفت و از روز خوب آفتابی لذّت میبرد. او خیلی کنجکاو بود و دوست داشت که از هر چیز جدیدی سر در بیاورد.
کفشدوزک در جاده پرواز میکرد و خانههای اطراف پارک را میدید. هر خانه یک حیاط کوچک و یک عالم گل داشت. گلهای مورد علاقهی او رزهای قرمز بودند. سپس او به خانهای رفت که بیشترین رز قرمز را داشت. «م م م م چه رزهای زیبا و خوشمزهای؟» وقتی با لذت از گلی به گل دیگر میرفت، متوجه در جلویی خانه شد. یک مرد از خانه بیرون رفت و در کمی باز ماند. کفشدوزک وارد خانه شد. خانم خانه هم داشت بیرون میرفت. زن رفت و در را با صدای محکم بست. وای، کفشدوزک داخل خانه گیر افتاد!
کفشدوزک اول اهمیت نداد. میخواست بگردد. او به اتاق رفت؛ مرتب و زیبا بود. بعد به حمام پرواز کرد. آنجا خیلی کسل کننده بود و او زود بیرون آمد. بعد به آشپزخانه پرواز کرد و مقداری خردهنان گاز زد. او یک لکه شربت روی میز پیدا کرد و آن را هم لیس زد.
حالا کفشدوزک همه جا را دیده بود و آماده بود که برود؛ اما چطور میتوانست؟ وقتی همهی درها و پنجرهها بسته بود! تصمیم گرفت که منتظر بماند تا خانم و آقا به خانه برگردند و او دوباره از شکاف در بیرون برود.
کفشدوزک منتظر ماند و منتظر ... تا از انتظار خسته شد. گرسنه هم بود. تصمیم گرفت که به آشپزخانه پرواز کند تا لیس دیگری به شربت روی میز بزند. اما همان وقت مرد و زن به خانه آمدند و در را پشت سرشان بستند. کفشدوزک شانس را از دست داد. او مجبور بود که روز بعد دوباره سعی کند. با خود فکر کرد که زیر چراغ کنار در مخفی شود. او زیر چراغ خوابید و به خواب عمیقی رفت؛ چون خیلی خسته بود و روز طولانی را گذرانده بود. وقتی خوابهای کفشدوزکی میدید، صدای باز و بسته شدن در را شنید. چه اتفاقی افتاد؟ او گفت: «دوباره فرصت را از دست دادم!»
به نظر میرسید کفشدوزک خیلی خسته بود که حتی صدای بیدار شدن، لباس پوشیدن و بیرون رفتن مرد و زن را نشنیده بود. کفشدوزک گفت: «چرا اینها آنقدر زود سر کار میروند؟ ممکن است هیچ وقت نتوانم بیرون بروم.» بعد به آشپزخانه پرواز کرد تا دوباره کمی از خرده نانهایی را که پیدا کرد که خیلی خوشمزه بود. او خوش شانس بود. یک قطره کوچک آب پرتقال هم پیدا کرد و با خوشحالی لیس زد. با خود گفت: «واقعاً صبحانهی مفصلی بود؛ اما حال باید فکر کنم چطور از اینجا بیرون بروم و به خانهام برگردم. حتماً خانوادهام تا حالا نگرانم شدهاند.»
ادامه دارد...
مترجم:شیرین سلیمی-اکبر روحی
تنظی: بخش کودک و نوجوان