تبیان، دستیار زندگی
یکی بود، یکی نبود. در شهر آدم کوچولو‌ها، دو کوتوله بودند. اسم یکی موفرفری بود و دیگری موقرمزی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

موفرفری و موقرمزی(1)

موفرفری و موقرمزی

یکی بود، یکی نبود. در شهر آدم کوچولو‌ها، دو کوتوله بودند. اسم یکی موفرفری بود و دیگری موقرمزی. آنها یک خانه کوچولو داشتند و با هم در آن زندگی می‌کردند. موفرفری مرتب و موقرمزی نامرتب بود. اتاق موفرفری تمیز و منظم بود، ولی اتاق موقرمزی کثیف و درهم و برهم. برای همین هم این دو همیشه با هم دعوا داشتند و از دست هم عصبانی بودند.

موقرمزی، هر روز صبح، بعد از موفرفری از خانه بیرون می‌رفت. او در خانه یک کوتوله دیگر به نام خال‌خالی کار می‌کرد. موقرمزی وقتی به خانه برمی‌گشت، می‌‌دید دوستش همه جا را تمیز و مرتب کرده است. اما او که به بی‌نظمی عادت کرده بود، به دنبال وسایلش می‌گشت. وقتی آنها را پیدا نمی‌کرد، کشوها و کمدها را به هم می‌ریخت و می‌گفت: موفرفری! دیگر از دست این نظم و تمیزی‌ات خسته شده‌ام. من دلم می‌‌خواهد همه چیز جلو رویم باشد. چرا وقتی من پایم را از خانه بیرون می‌گذارم، تو همه چیز را در کمدها و کشوها می‌گذاری؟!

موفرفری و موقرمزی

موفرفری صبح خیلی زود از خانه بیرون می‌رفت. او، باغبان مخصوص کوتوله زرد بود. عصر وقتی به خانه برمی‌گشت، می‌دید همه جا به هم ریخته و نامرتب است. عصبانی می‌شد و فریاد می‌زد: من که دیروز همه جا را تمیز کرده بودم. باز این همه ریخت و‌ پاش! هیچ‌چیز سر جای خودش نیست. دیگر خسته شدم!

بالاخره یک روز مرفرفری تصمیم گرفت دیگر اتاق موقرمزی را تمیز نکند. حالا چند روزی بود که اتاق موقرمزی به هم ریخته بود. همه وسایلش این طرف و آن طرف پخش و پلا بود.

آن روز صبح، موقرمزی دیرش شده بود. آخر کوتوله خال خالی مهمانی بزرگی داشت و مهمان‌های مهمی به خانه‌اش دعوت شده بودند. برای همین هم موقرمزی باید زودتر از همیشه به سر کارش می‌رفت.

موفرفری و موقرمزی

او با عجله لباس مخصوصش را پوشید و از خانه بیرون رفت. به خانه کوتوله خال خالی رسید. وارد آشپزخانه شد و شروع به کار کرد. دید که همه، لباس‌های مخصوصی پوشیده‌اند. موقرمزی هم کت قرمز و شلوار زردش را پوشیده بود. او باید به آشپز کمک می‌کرد و بعد هم غذاها را به سالن پذیرایی می‌برد. فوراً مشغول پوست کندن سیب‌زمینی‌ها شد. اما دید که کوتوله‌های دیگر به او نگاه می‌کنند و به پچ‌پچ حرف می‌زنند و می‌خندند.

موقرمزی اول به روی خودش نیاورد. ولی هر چه می‌گذشت، از نگاه‌ها و خنده‌ها بیشتر ناراحت می‌شد. او با خود گفت: اینها امروز چرا این طور شده‌اند؟ چرا این طوری نگاهم می‌کنند؟

ادامه دارد ...

نوشته: مژگان شیخی

***************************

مطالب مرتبط

عنکبوت و جاروی دم دراز

بُز زنگوله پا

معلم جدید بره ها

سرماخوردگی

کوتوله ناقلا و غول دندان طلا

یه وقت دروغ نگی!

رفتار خوب

یک هدیه زیبا

گل نرگس

چوپان امین

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.