تبیان، دستیار زندگی
خسته از کار روزانه به سمت خونه راه افتادم. تو بزرگراه چمران مثل همیشه
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ماهی ها حوضشان خالی است......

ماهی ها حوضشان خالی است

خسته از کار روزانه به سمت خونه راه افتادم. تو بزرگراه چمران مثل همیشه موندم تو ترافیک از پل گیشا.

پشت چراغ قرمز؛ نوار اشعار سهراب رو با صدای خسرو شکیبایی تو ضبط ماشین گذاشتم تا گذر زمان رو احساس نکنم.

کمی اون طرف تر دختری مشغول پاک کردن شیشه یک ماشین بود که راننده بهش توپید تا این کارو نکنه. رفت سراغ یک ماشین دیگه.

چند تا دختر و پسر کوچیک هم مشغول فروختن گل بودند.

حواسم به شعرهای سهراب بود که احساس کردم یکی داره به شیشه ماشین میزنه برگشتم دیدم یکی از همون دختر کوچولوها با یک دسته گل رز منتظره تا من پنجره رو باز کنم.

پنجره رو که باز کردم دسته گل رو به سمت من گرفت و گفت: گل بخرید.

پرسیدم شاخه ای چنده؟ گفت 100 تومن.

پرسیدم اسمت چیه؟ گفت: گل نمی خرید؟

گفتم چرا تو اول بگو اسمت چیه؟ گفت سوسن.

گفتم سوسن خانمی چند سالته؟ گفت 9 سال.

پرسیدم: اینجا تنهایی؟ گفت: گل نمی خرید؟ دیدم طفلی خیلی نگرانه چند تا شاخه گل ازش خریدم.

دوباره پرسیدم: تنهایی؟ گفت: نه خواهرم اونجاست شیشه ماشین ها رو پاک می کنه.

ماهی ها حوضشان خالی است

پرسیدم: مامان و بابا کجان؟ گفت: مردند، تو زلزله بم. من و خواهرم موندیم. به چهره اش نگاه کردم تا انعکاس از دست دادن پدر و مادرش رو تو صورتش ببینم. دیدم حواسش به ماشینهای دیگه است که بره تا گلهاشو به اونا بفروشه.

پرسیدم: کی شما رو آورده تهران که گل فروشی کنید و شیشه های ماشین ها رو پاک کنید؟

پرسید: دیگه گل نمی خرید؟ پرسیدم: سوسن جان بگو کی شما رو آورده تهران؟ بدون اینکه بهم جوابی بده دوید رفت سراغ ماشین دیگه ای که راننده اش یک خانم بود.

با سبز شدن چراغ راهنمایی مجبور به حرکت شدم ولی صورت پاک و معصوم سوسن و خواهرش همش مقابل چشمام بود.

خسرو شکیبایی هنوز هم داشت ادامه شعر سهراب رو می خوند که:

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن

و بگو ماهی ها حوضشان بی آب است

باد می رفت به سر وقت چنار

من به سر وقت خدا می رفتم

قاصدک

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.