تبیان، دستیار زندگی
در زمان‏های قدیم در روستایی کوچک، نوجوانی زندگی می‏کرد که مردم او را سلیمان خاکی می‏نامیدند. این که چرا و به چه دلیل لقب خاکی به این نوجوان داده شده بود، داستانی دارد که شنیدنی است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مرد گِل خوار (قسمت اول)

مرد گل خوار

در زمان‏های قدیم در روستایی کوچک، نوجوانی زندگی می‏کرد که مردم او را سلیمان خاکی می‏نامیدند. این که چرا و به چه دلیل لقب خاکی به این نوجوان داده شده بود، داستانی دارد که شنیدنی است.

سلیمان نوجوانی بود لاغر و کشیده قامت و رنگ پریده. او بسیار مهربان و باصفا و صمیمی و به قول معروف خاکی بود؛ اما به خاطر این صفات نیکو نبود که او را سلیمان خاکی می‏نامیدند؛ بلکه عادت زشتی در این نوجوان بود که آن عادت زشت باعث انتخاب این لقب از سوی مردم برای او شده بود. سلیمان از وقتی که به یاد داشت، عاشق خاک بود. عاشق خوردن خاک. وقتی بوی خاک باران خورده به مشامش می‏رسید چنان اختیار از کف می‏داد که هوس می‏کرد دیوارهای کاهگلی روستا را بلیسد و همه‏ی خاک‏های  ده را بخورد.

سلیمان از همان یکی- دو سالگی که توانسته بود روی زمین بخزد و چهار دست و پا به این طرف و آن طرف برود و بعد هم کم‏کم تاتی تاتی کند و راه بیفتد، خوردن خاک را آغاز کرده بود. حال چه کسی به او یاد داده بود که خاک بخورد، چیزی است که خود سلیمان هم نمی‏داند.

سلیمان خاکی اگر دو- سه روز خاک نمی‏خورد، حالش بد می‏شد و احساس می‏کرد که آب از لب و لوچه‏اش سرازیر می‏شود. پند و اندرز پدر و مادرش و خویشان و نزدیکان هم اثری در او نداشت. چون که گفته‏اند: نرود میخ آهنین در سنگ، و گوش‏های او گویی که سنگ شده بودند و هیچ پند و اندرزی را در این باره نمی‏شنیدند.

سلیمان خاکی، هر چه سن‏اش بالا و بالاتر می‏رفت، شگردها و روش‏های تازه‏ای را برای خوردن خاک و یافتن خاک‏های خوب و مرغوب و خوش مزه یاد می‏گرفت. در اینجا به چند مورد از این شگردهای شگفت‏انگیز اشاره می‏کنیم تا بدانید که لقب خاکی برای سلیمان، بیهوده و به طور تصادفی انتخاب نشده بود.

او با یک کاسه‏ی چوبی الک کوچکی ساخته بود که با آن خاک را الک می‏کرد. این کار باعث می‏شد که خاک‏های نرم و مرغوب و بدون شن از خاک‏های نامرغوب و شن دار جدا شوند. او خاک الک شده را در کیسه‏ای می‏ریخت و زیر پر شالش پنهان می‏کرد. هر وقت که هوس خوردن خاک می‏کرد، یواشکی از توی کیسه‏اش مشتی خاک ریزه بیرون می‏آورد و می‏ریخت روی زبانش و بعد هم خوش خوشک آن را می‏خورد و یا مثل آب نبات آن را می‏مکید تا لذت بیشتری ببرد.

سلیمان وقتی دوره‏ی نوجوانی را پشت سرگذاشت و وارد دنیای پرشور و شر جوانی شد و پشت لبش سبز شد، در روش خوردن خاک تغییراتی به وجود آورد. او دیگر در شناخت بهترین خاک‏های متخصص تمام عیار شده بود، اما عیب کار این بود که او دیگر نمی‏توانست مثل گذشته‏ها آزادانه خاک بخورد. از این کار خجالت می‏کشید. وقتی می‏‏دید و می‏شنید که مردم هنوز هم او را سلیمان خاکی می‏نامند شرمنده می‏شد.

برای همین‏طوری به خوردن خاک ادامه می‏داد که کسی متوجه نشود که او باز هم خاک می‏خورد. و هر جا که می‏نشست و بر می‏خاست، می‏گفت که دیگر دست از آن عادت زشت برداشته است. ولی مردم، حرف‏های او را باور نمی‏کردند؛ چون می‏دانستند که او هنوز هم به آن عادت زشت خود ادامه می‏‏دهد. چرا و چگونه می‏دانستند؟ چون: رنگ رخساره خبر می‏دهد از سر درون!

سلیمان خاکی وقتی به دوران شیرین جوانی پا نهاد، روش تازه‏ای را برای خوردن خاک ابداع کرد. او توانست به معجونی شیرین و خوشمزه دست یابد. چگونه؟ خودتان ببینید و بخوانید.

او مقدار زیادی از خاک مرغوب الک شده را با خاک قند مخلوط می‏کرد و بعد هم برای آن‏که عطر و بوی بهتری به معجون خود بدهد، بعضی از ادویه‏های خوشبو هم به آن می‏افزود. ادویه‏های مثل دارچین، زنجبیل، زردچوبه و بسیاری افزودنی‏های دیگر.

سلیمان خاکی در عنفوان جوانی بود که کشف دیگری کرد. کشف تازه‏اش این بود که متوجه شد در بین خاک‏ها، گل سرشوی، از همه‏ی خاک‏ها خوشمزه‏تر و خوشبو‏تر است.

مرد گل خوار

سلیمان خاکی، وقتی یک‏بار خوردن گل سرشوی را امتحان کرد فهمید که به گنجی بزرگ دست یافته است. از آن پس به هر طریقی که می‏توانست مقداری گل سرشوی تهیه می‏کرد و گاهی پخته و گاهی خام آن را می‏‏خورد. از آن روزها به بعد بود که او خوردن خاک‏های معمولی را به کلی ترک کرد. به تدریج متوجه شد که گل سرشوی ضمن آنکه خوش‏مزه‏تر از هر خاکی است، بیشتر به مزاج او می‏سازد.

چون از وقتی خوردن گل سرشوی را شروع کرده بود و خوردن خاک‏های معمولی را ترک کرده بود، کمی- بفهمی نفهمی- رنگ و رویش بازتر شده بود. رنگ پریدگی‏اش کمتر شده بود. برای همین بعضی از مردم ساده لوح باور کرده بودند که او دیگر خاک نمی‏‏خورد. سلیمان خاکی از این که توانسته بود به این کشف بزرگ نایل آید، بسیار خوشحال و راضی بود.

اما خوردن گل سرشوی، چندان هم کار ساده‏ای نبود. چون دسترسی به آن خیلی مشکل تر از دسترسی به خاک‏های معمولی بود. چرا که او می‏توانست خاک‏های معمولی را هر وقت که بخواهد به رایگان به دست آورد، ولی گل سرشوی را فقط می‏شد از مغازه‏ها خرید. در روستا، فقط یکی دو مغازه‏ وجود داشتند که گل سرشوی می‏فروختند. زن‏های روستا گل سرشوی را می‏خریدند و با آن موهای سرشان را می‏شستند.

گل سرشوی باعث می‏شد که موی زنان نرم و خوشبو شود. همچنین عده‏ای عقیده داشتند که گل سرشوی از ریزش موی سر جلوگیری می‏کند. در روستا رسم نبود که مردان برای شستن موی سرشان از گل سرشوی استفاده کنند. برای همین خرید و تهیه گل سرشوی برای سلیمان خاکی خالی از زحمت نبود. چون او همسری اختیار نکرده بود تا به بهانه خرید گل سرشوی برای زنش سری به آن یکی دو مغازه بزند. او با مادر پیرش زندگی می‏کرد که او هم کوچک‏ترین علاقه‏ای به شستن موهای سرش با گل سرشوی نداشت. چون همه‏ی موهایش ریخته بود.

سلیمان خاکی می‏دانست که اگر مرتباً از مغازه‏ها گل سرشوی بخرد، مردم دوباره می‏فهمند که او خوردن خاک را شروع کرده است و او نمی‏خواست چنین اتفاقی بیفتد. مغازه‏دارها گل سرشوی را از شهر می‏خریدند و سلیمان پس از یکی دوبار رفتن به شهر و خریدن گل سرشوی، متوجه شد که این کار اصلا مقرون به صرفه نیست؛ چرا که شهر دور بود و هزینه‏ی رفت و برگشت به شهر بسیار زیاد بود و او آنقدر پول نداشت که هر هفته یک بار سری به شهر بزند و خوراک یک هفته خود را تهیه کند. پس باید فکر دیگر می‏کرد و چاره‏ای می‏اندیشید.

ادامه دارد....

بر اساس قصه ای از مثنوی معنوی مولوی

جعفر ابراهیمی «شاهد»

 تنظیم :خرازی

*******************************

مطالب مرتبط

به سوی من بیا!

خورشید شاه (18)

من بهار هستم (1)

ابر و آفتاب

رویاهای شیرین کودکی(1)

حیله?های مهران وزیر

عزیز ترین بابالنگ دراز دنیا

آقای جروی در لاک ویلو

 عمو تایتی

صورتی عزیزم

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.