خورشید شاه قسمت هفتم
سمک عیار
صبح، چون خورشید بردمید، مه پری بیدار شد و غلام خود را صدا کرد. خورشید شاه در لباس غلامان پیش دوید و به مه پری خدمت کرد. باز چون شب رسید، مه پری که از خدمت کردن خورشید شاه دلشاد بود، همه را مرخص کرد و غلام به خدمت او پرداخت. او شربتی گوارا مهیا کرد، داروی بیهوشی در آن ریخت و برای مه پری آورد. چون مه پری بیهوش گشت، خورشید شاه گفت: بیرون روم و در باغ قصر بگردم، شاید مخفیگاه فرخروز را پیدا کنم! پس به باغ قصر رفت و ناگاه دهلیزی دید. خواست بدان سو رود که سیاه زنگی بدشکلی پیش آمد و با شمشیر، راه خورشیدشاه را سد کرد. خورشیدشاه گفت: مزن که آشناست!
نگهبان گفت: هر که هستی باش! اما بدان در این عالم هیچکس را جرئت آن نیست که به این دهلیز نزدیک شود!
خورشیدشاه گفت: من خدمتکار مه پری هستم، آمدم گشتی در باغ بزنم.
نگهبان چون از خورشیدشاه مطمئن شد، گفت: این جایگاه از آن دایه مه پری است. جز او هیچکس به آن راهی ندارد.
خورشیدشاه گفت: و چه نیکو نگهبانی بر آن گماشتهاند!
از این حرف، نگهبان شاد شد، به خورشیدشاه لبخند زد و گفت: حال که چنین است، دمی بیاسای و آوازی نیکو بخوان، تا من نیز دمی از آوازت بیاسایم!
خورشیدشاه که فهمیده بود این دهلیز، همان جایگاه حبس فرخروز است، کنار نگهبان ماند و برایش آواز خواند. بعد به سرای مه پری برگشت و کاسهای شربت آورد. سپس شربت را که در آن داروی بیهوشی ریخته بود به دست نگهبان داد.
نگهبان که سخت خسته بود، کاسه شربت را گرفت و سر کشید. او آرام آرام بیهوش گشت و بر زمین افتاد. خورشیدشاه که چنین دید، کلید از کمرگاه نگهبان باز کرد، در دهلیز را گشود و به آن داخل شد. نردبانی بود. از آن نردبان پایین رفت، به اندازه پنجاه پله تا به سرای تاریک و نموری رسید. چهار در و چهار حجره رو در روی او بود و بر در هر حجره، شمعی روشن. جماعتی گرد شمع نشسته و بند بر دست وپای آنها بود. خورشید شاه بر آن جماعت نگریست تا فرخروز را یافت. پیش دوید و بند را از دست و پای او باز کرد.
فرخروز گفت: ای برادر، چگونه به این دخمه وارد شدی؟
خورشیدشاه گفت: داستانش طولانی است، بماند برای بعد. بیا برویم که وقت تنگ است!
فرخ روز گفت: حال که به اینجا آمدهای، این بیگناهان را نیز آزاد کن!
خورشید شاه گفت: امشب نمیتوانم، چرا که این همه جمعیت اگر به باغ قصر وارد شوند، نگهبانها آنان را ببینند و همه را به بند باز گردانند. باشد برای شب بعد؛ اما به این شرط که این راز را پیش خود نگه دارند و به هیچکس نگویند.
آنها که در بند بودند. سوگند خوردند که این راز را پوشیده دارند و فرخروز و خورشیدشاه بیرون رفتند. وقتی به باغ رسیدند، از دیوار بالا رفتند و آن سوی دیوار فرود آمدند. خورشیدشاه، فرخروز را گفت: به سرای عیاران، نزد سمک رو و ماجرا را چنانکه دیدی به آنها بگو. اگر پیغامی هست، با روحافزای بگویید تا به من بگوید. خصوصاً که فردا شب، باید این مردمان دربند را آزاد کنیم!
خورشیدشاه، فرخروز را روانه کرد و خود به سرای مه پری بازگشت.
از آن طرف، چون فرخروز به سرای عیاران رسید، در باز دید و داخل شد. از داخل خانه صدای چوب زدن و ناله کسی شنیده میشد. جلوتر رفت. زنی را دید دست و پا بسته در میان عیاران. چون خوب نگاه کرد، دایه جادوگر را شناخت. سمک عیار و شغال پیلزور نیز با دیدن فرخروز او را در آغوش گرفتند و بوسیدند. دایه که دست و پایش در بند بود، رو به فرخروز کرد و گفت: چگونه از آن سیاهچاله بیرون آمدی؟ پس آن نگهبان کجا رفته است؟
فرخروز گفت: ای بدنهاد جادوگر! تو پنداری من تا این حد نادانم که مرا در بند کنی و من هم آرام بنشینم؟ فکر کردی ما عاجزیم؟ من بند و زندان تو را بشکستم و بیرون آمدم، فردا شب هم باقی اسیران بیرون آیند!
دایه افسوس خورد و زاریکنان گفت: تاکنون هیچ پهلوانی را یارای گشودن در زندان من نبود. نمیدانم کدام پهلوان زندان مرا شکسته است.
فرخروز همه ماجرا را برای سمک و شغال پیلزور گفت و پیغام خورشیدشاه را داد. آنها به سرای روحافزای رفتند و پیغام دادند که به خورشیدشاه بگو، امشب، ما نیز به سرای مه پری میآییم. روحافزای به سرای مه پری رفت، در فرصتی مناسب، پیغام شغال پیلزور و سمک عیار را به او گفت و قدری داروی بیهوشی که با خود آورده بود، به خورشیدشاه داد.
چون شب رسید، روحافزای و دیگر خدمتکاران مه پری رفتند و خورشیدشاه ماند. خورشیدشاه برای مه پری طعام و شربت آورد و آن شب هم در شربت مه پری داروی بیهوشی ریخت. چون دختر را خواب در ربود، خورشیدشاه به باغ رفت تا نگهبان سیاهچاله دایه را بیهوش سازد. اول آوازی خواند که نگهبان را سخت خوش آمد. بعد از آن به سرای رفت و با قدحی شربت، که در آن داروی بیهوشی بود، بازگشت و آن را به نگهبان داد. نگهبان با شادمانی شربت را سرکشید و کمی بعد به خواب رفت.
خورشید شاه به بالای بام رفت تا ببیند که سمک و شغال پیلزور آمدهاند یا نه. از بالا نگاه کرد و در کنار دیوار، شغال پیلزور و سمک عیار را دید با پنجاه مرد عیار. خورشیدشاه کمند انداخت. شغال پیلزور و سمک عیار بالا آمدند و دیگر عیاران همانجا ماندند. خورشیدشاه جلو افتاد و آن دو پشت سرش رفتند تا به سیاهچاله رسیدند. خورشیدشاه کلید از کمرگاه نگهبان باز کرد و سمک عیار دست بر دهان او گذاشت و گفت: این همدست آن جادوگر است. باید که کشته شود!
نگهبان که نیمه جان بود، باقیمانده جان را از دست داد و بمرد. آن سه به سیاهچاله رفتند، در را بگشودند و زندانیان را آزاد کردند. چون به باغ قصر رسیدند، سمک عیار رو به زندانیان از بند رسته گفت: ای شهزادگان و جوانمردان، بدانید این خورشیدشاه، پسرمرزبانشاه است که بند از دست و پای شما آزاد کرد. او جان خود را بر کف نهاد و در چنین جایگاهی داخل شد. اول دایه جادوگر را اسیر کرد، بعد این نگهبان را بفریفت و حال هم شما را آزاد گردانید. شما همگی به خواستگاری مه پری آمده بودید، اما به دست دایه اسیر شده، در این سیاهچاله به بند افتادید. باید که سوگند خورید و دیگر به خواستگاری مه پری نیایید که خورشیدشاه به خواستگاری او آمده است.
برگرفته از کتاب: سمک عیار
بازنویسی: حسین فتاح
ادامه دارد...
*******************************
مطالب مرتبط
توجه: پاسخ پرسشخ خود را در این لینک بیابید