روزی دلم روشن خواهد شد
روزی دلم روشن خواهد شد
با اینکه پس از آن برای پیدا کردن او خیلی تلاش کردیم و هر بار تلاشمان بی نتیجه مانده بود، ولی من و همسرم نور امیدی در قلب مان احساس می کردیم. نوری که این همه سال باعث شده است، درانتظار بازگشتش بمانیم.
پیرزن یک لیوان چای داغ جلوی زن جوان گذاشت و ادامه داد:
-چند سال قبل بود که بیماری شوهرم شدت پیدا کرد و او عمرش را به شما داد. در آخرین لحظات او از من خواست که در قلعه بمانم و منتظر بازگشت پسرمان باشم.
همان سال بود که گروهی از اهالی قلعه تصمیم گرفته بودند به شهر کوچ کنند، چند خانواده هم به روستاهای اطراف رفتند. زندگی در قلعه برای ساکنان آن به سختی می گذشت. با رفتن دو گروه از ساکنان قلعه و رسیدن خبرهای آنان و این که زندگی شان بهتر و راحت تر شده بود، بقیه هم تصمیم گرفتند از قلعه بروند ولی من با اینکه می دانستم در قلعه تنها خواهم ماند، باور داشتم که پسرم باز خواهد گشت. چند سال قبل آخرین خانواده ای هم که از قلعه رفت، از من خواست تا همراهشان شوم ولی من نتوانستم این کار را بکنم.
پیرزن چارقدش را روی سرش مرتب کرد و گفت:
از آن زمان زندگی دشوارتری را در قلعه تجربه کردم. از طرفی سختی های تنها ماندن و تنها زندگی کردن و از طرف دیگر متروکه بودن قلعه و هوای سرد زمستان قلعه مرا به سختی انداخته است با این همه دخترم هنوز هم به لطف و کرم خداوند امیدوار هستم و می دانم که روزی دل مرا روشن خواهد کرد حتی اگر تنها یک روز از زندگی ام باقی مانده باشد.
پیرزن از جا بلند شد و به طرف در اتاق رفت. زن جوان که می دانست پیرزن برای انجام کارها می رود از او خواست که به او کمک کند ولی پیرزن به او گفت: تو میهمان من هستی و بهتر است در این هوای سرد از اتاق خارج نشوی و کنار نوزادت بمانی. من هم زود برخواهم گشت.
زن جوان پس از رفتن پیرزن، شروع به تمیز و مرتب کردن اتاق او کرد. او دلش می خواست همانطور که پیرزن مهربان به او کمک کرده بود، به او کمک کند. پیرزن چند ساعت بعد با ظرفی پر از شیر و سبدی پر از تخم مرغ به اتاق برگشت. او متوجه شد که در این فاصله زن جوان به خوبی اتاقش را تمیز و مرتب کرده است. پیرزن از اینکه خداوند برای او همدمی فرستاده بود تا در قلعه نباشد، خیلی خوشحال بود. او با خودش فکر می کرد پس از دیدن گل قاصدک و فوت کردن آن به طرف آسمان، به آرزویش خواهد رسید. زن جوان نیز وقتی به حرف های پیرزن فکر کرد، متوجه شد که خداوند در سیاهی شب و سوز سرما با لطف و عنایت خاصی به کمک او شتافته و او را به خانه پیرزن فرستاده است با این حال احساس می کرد که نکند بین ناپدید شدن شوهر و فرزند پیرزن رابطه ای وجود داشته باشد. به همین خاطر تصمیم گرفت هرطور شده از پیرزن اطلاعاتی در مورد پسرش بگیرد.
شب وقتی پیرزن مهربان با لبخند سفره کوچکش را باز کرد و در کنار نان تازه ای که پخته بود چند تخم مرغ نیمرو کرده و دو کاسه ماست گذاشت، با گشاده رویی به زن جوان گفت:
پس از سال ها تنهایی امروز احساس کردم که چقدر در کنار تو غذاخوردن را دوست دارم. آخر در این چند سال تنهایی، اصلاً از خوردن غذا لذت نمی بردم ولی امروز خیلی خوشحال هستم. هرشب وقتی تنهایی به اتاق می آمدم، هیچکس نبود تا با او حرف بزنم و خیلی زود به خواب می رفتم، ولی امشب اصلاً احساس خستگی نمی کنم.
ادامه دارد...
منصوره رضایی
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان