سنگر چوبی(1)
زهرا کوچولو، یک جوجه داشت. یک جوجهی خیلی کوچولو، گرد و تپلو.
جوجه کوچولوی زهرا، بال و پر سیاه ای داشت. چشمهای ریز، صورت ناز و ماهی داشت.
وقتی زهرا صداش میکرد، میدوید و جیک جیک میکرد. خودش را به زهرا نزدیک میکرد. زهرا به او دانه میداد. آبش میداد. نازش میکرد. روی دامناش میگذاشت، تاباش میداد.
جوجهی سیاه، زهرا را خیلی دوست داشت. سرش را روی پاهای او میگذاشت، لالا میکرد. میخوابید، خوابهای شیرین میدید.
زهرا کوچولو هم جوجهاش را خیلی دوست داشت. شبها او را توی یک جعبه کفش، با قیچی، چند تا سوراخ گرد بریده بود. این سوراخها برای نفس کشیدن بود. اما قوطی، برای جوجهی سیاه، درست مثل قفس بود.
آن روزها، گاهی وقتها صدام به شهر زهرا، موشک میزد. موشکهای بزرگ میزد، کوچک میزد. خانهها را خراب میکرد.
وقتی صدای آژیر قرمز میآمد، زهرا و خانوادهاش، به زیرزمین همسایه میرفتند. زهرا کوچولو، جوجهاش را هم با خودش به زیرزمین میبرد. وقتی موشک، زمین میخورد، زیرزمین همسایه هم میلرزید. جوجه خیلی میترسید. توی دستهای زهرا، میلرزید.
زهرا دستش را باز میکرد، جوجه را خیلی ناز میکرد. بعد به او میگفت:
جوجهی خوب و کوچک
نترس از بمب و موشک
دیگر سفید شد آژیر
راحت باش، آرام بگیر.
ادامه دارد....
جعفر ابراهیمی
کیهان بچهها
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
*********************************