تبیان، دستیار زندگی
یکی بود، یکی نبود. در زمان‏های قدیم، در روستایی پسری با مادرش به تنهایی زندگی می‏کرد. آنها خیلی فقیر بودند و زندگی را به سختی می‏گذراندند. یک روز پسر از مادرش پرسید: «مادرجان، چرا ما این قدر فقیریم؟»
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

باغ گردو (1)

گردو

یکی بود، یکی نبود. در زمان‏های قدیم، در روستایی پسری با مادرش به تنهایی زندگی می‏کرد. آنها خیلی فقیر بودند و زندگی را به سختی می‏گذراندند. یک روز پسر از مادرش پرسید: «مادرجان، چرا ما این قدر فقیریم؟»

مادر غصه‏‏اش تازه شد. آهی  کشید و گفت: «مادرجان، ما که از اول اینقدر فقیر نبودیم. مثل همه‏ی مردم این روستا باغ گردویی داشتیم. درخت‏های گردوی ما سالی چند هزار گردو می‏‏دادند. با فروش گردوها زندگی ما به خوبی می‏گذشت.»

پسر با تعجب پرسید: «پس آن همه درخت گردو چی شد؟»

مادر دوباره آه کشید و گفت: «وقتی پدر خدا بیامرزت مرد، عمویت باغ گردو را به زور از ما گرفت. من هم زورم به او نرسید.»

پسر با عصبانیت گفت: «اما زور من به او می‏رسد. من همین حالا می‏روم و حق‏مان را از عمویم می‏گیرم.»

مادر اصرار کرد، التماس کرد، گریه کرد که پسرجان نرو، تو از عهده‏ی عمویت بر نمی‏آیی، پسر گوش نکرد. پسر، شال و کلاه کرد و به راه افتاد.

گردو

آنقدر عجله داشت که پایش به سنگ بزرگ خورد و افتاد. با ناراحتی از جا بلند شد و به سنگ گفت: «مگر نمی‏بینی عجله دارم. از جلو راهم کنار برو.»

سنگ گفت: «چرا عجله داری؟ مگر کجا می‏خواهی بروی؟»

پسر تمام ماجرا را برای سنگ تعریف کرد و گفت که می‏خواهد به ده عمویش برود تا حقش را از او بگیرد. سنگ گفت: «مرا هم با خودت ببر. می‏خواهم کمکت کنم.»

پسر کمی فکر کرد و گفت: «تو چه طوری می‏خواهی به من کمک کنی؟»

سنگ گفت: «بعد می‏بینی.»

پسر با خودش فکر کرد: «امتحانش که ضرر ندارد.»

سنگ را از زمین برداشت، داخل جیبش گذاشت و به راه افتاد. هنوز از روستا خارج نشده بود که تیغی به پای پسر فرو رفت. پسر ایستاد و شروع کرد به آه و ناله. همان‏طور که به سختی تیغ را از پاهایش بیرون می‏کشید گفت: «مگر نمی‏بینی عجله دارم، از جلو راهم کنار برو.»

تیغ پرسید: «چرا عجله داری؟ مگر کجا می‏‏خواهی بروی؟»

پسر جواب داد: «می‏خواهم بروم حقم را از عمویم بگیرم.»

بعد هم تمام ماجرا را برای تیغ تعریف کرد. تیغ اصرار کرد: «مرا هم با خودت ببر. می‏خواهم کمک‏ت کنم.»

پسر گفت: «تو چطور می‏‏خواهی به من کمک کنی؟»

تیغ گفت: «بعد می‏بینی.»

پسر با خودش فکر کرد: «امتحانش که ضرر ندارد.»

تیغ را توی جیبش گذاشت و از روستا بیرون رفت. نیمه‏های راه، ماری بزرگ از پشت سنگی بیرون آمد. فیش‏فیشی کرد و به طرف پسر خزید. پسر اول ترسید؛ اما خیلی زود به خودش جرات داد و به مار گفت: «آهای! مگر نمی‏بینی عجله دارم. از جلو راهم کنار برو.»

مار نیشش را بیرون آورد و گفت: «چرا عجله داری؟ مگر کجا می‏خواهی بروی؟»

پسر جواب داد: «می‏‏خواهم بروم حقم را از عمویم بگیرم. آخر او سهم گردوهان من و مادرم را نمی‏دهد.»

مار گفت: «آه... آه... آه... عجب عموی نامردی! مرد هم با خودت ببر. می‏خواهم کمکت کنم.»

پسر گفت: «توچطور می‏خواهی به من کمک کنی؟»

مار فیش فیشی کرد و گفت: «بعد می‏بینی.»

پسر با خودش فکر کرد: «امتحانش که ضرر ندارد.»

مار را از روی زمین برداشت و مثل شالی دور گردنش انداخت و به راه افتاد. هنوز چند قدمی جلوتر نرفته بود که چیزی محکم روی سر پسر افتاد. پسر سرش را بالا گرفت. کلاغی روی درختی نشسته بود و به گردوها نوک می‏زد. پسر گفت: «آهای کلاغ! مگر نمی‏بینی عجله دارم؟»

کلاغ قارقاری کرد و گفت: «چرا عجله داری؟ مگر کجا می‏خواهی بروی؟»

ادامه دارد...

بهناز ضرابی زاده

تنظیم خرازی

**************************

مطالب مرتبط

گاو حسن

دختر فراموشکار

تدبیر موش(1)

فیل به درد نخور(1)

ماشین دودی

غصه ی پروانه کاغذی

پیشی دماغ سوخته

سوپ غاز وحشی

قول بده منو نخوری

موفرفری و موقرمزی(4)

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.