آرزوی مورچه کوچولو

مورچه کوچولو چشمانش را باز کرد. صبح شده بود. صدای پرنده‏ها به گوش می‏رسید. آنها روی درخت‏ها جست و خیز می‏کردند. نسیم صبح‏گاهی آهسته می‏وزید. مورچه کوچولو به طرف نامعلومی به راه افتاد. دیدن دریا برایش یک رویا بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آرزوی مورچه کوچولو

مورچه کوچولو چشمانش را باز کرد. صبح شده بود. صدای پرنده‏ها به گوش می‏رسید. آنها روی درخت‏ها جست و خیز می‏کردند. نسیم صبح‏گاهی آهسته می‏وزید. مورچه کوچولو به طرف نامعلومی به راه افتاد. دیدن دریا برایش یک رویا بود. نتوانست جلوتر برود چون آب‏های زیادی کنار خیابان جمع شده بود. با خود گفت:

- حتماً دریا همین است.

و با لذت مشغول  تماشا شد. کلاغی که در حال پرواز بود به او گفت:

- مورچه‏ی نادان! ... این آب‏ها بر اثر باران دیشب، داخل چاله‏ها جمع شده،... هنوز تا دریا فاصله زیادی است.

مورچه کوچولو ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد. از سمت دیگر به راهش ادامه داد به امید اینکه به دریا برسد.

خورشید کم‏کم داشت بالا می‏آمد. هوا بسیار گرم بود. مورچه کوچولو هنوز راه زیادی در پیش داشت. عبور از روی علف‏ها خسته‏اش کرده بود. وقتی‏که به دریا می‏اندیشید خستگی را فراموش می‏کرد. برای دومین بار از دور آب‏های زیادی دید. باز با خود اندیشید که حتماً به دریا رسیده است. خوشحال و خندان بر سرعتش افزود.

آب‏ها بر اثر وزش باد امواجی ایجاد کرده و جلوتر آمدند. مورچه به تصور اینکه امواج دریاست احساس شادی کرد و با خود گفت: «این دریا حتما مرغ دریایی ندارد.» چون هیچ پرنده‏ای در آسمانش دیده نمی‏شد.

آهو خانم که راز مورچه و دریا را می‏دانست در حالی که به طرف جنگل می‏رفت گفت:

- مورچه‏جان! ... این دریا نیست! ... کشاورزان زمین‏شالی را آماده کردند تا برنج بکارند. هنوز تا دریا فاصله‏ی زیادی است.

مورچه کوچولو دیگر توان راه رفتن نداشت. اشک در چشمان کوچکش جمع شده بود. بارها از مادرش شنیده بود که برای رسیدن به هدف باید سعی و تلاش کرد. اکنون به راه دور و درازی که در پیش داشت می‏اندیشید. آرزو کرد. «ای کاش بال داشت!» ناگهان احساس کرد بال دارد. خودش هم نمی‏دانست یک مورچه‏ی بالدار است. به وسیله‏ی آن بال‏ها می‏توانست به دور دست‏ها سفر کند.

مورچه‏ی بالدار پرواز کرد. از مزارع و دشت عبور کرد. از آن بالا همه جا زیبا بود. دیگر راه زیادی باقی نمانده بود. از اینکه به آرزویش می‏رسید خوشحال بود. دریا از دور دیده می‏شد که خودش را به صخره‏ها می‏کوبید.

 

عایشه‏ بی‏بی‏ناز قلی‏زاده

کیهان بچه‏ها

تنظیم:بخش کودک و نوجوان

 

*******************************

 

مطالب مرتبط

بابایی مثل شیشه

سنگر چوبی

روباه مکار و بز کوهی

عسل و کیک وانیلی

امیر مسعود و بزرگان ری

شکارچی های ترسو

زبان حبابی

دارا و ندار

در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه : داستانک
آخرین مطالب سایت