نتیجه بازیگوشی
مادر پیراهنم را که دید، فریادش بلند شد: «خدا بگم چی کارت کنه! آخه تو با این پیراهن چه کار میکنی؟ مگر پدرت چقدر در میآورد که نصفش را بدهم ماهی دو- سه تا پیراهن واسه تو بخرم.»
بعد قیافه جدیدی به خودش گرفت که تازگی داشت؛ یعنی نه آرام شده بود و نه عصبانی بود. یک جور تهدید بود. گفت: «باشه، بلایی به سرت بیاورم که دیگر تا آخر عمر هیچ لباسی را سوراخ نکنی.»
توی دلم خندیدم که: «مثلا چه کار میکند؟ فوق فوقش به بابا میگوید و بابا هم یک سیلی آبدار میزند توی گوشم. مگر میشوداز خیر گردوهای درخت توی حیاط مدرسه گذشت. یا با بچهها مسابقه بالا رفتن از درخت نداد؟»
اما شب هم وقتی بابا آمد، مامان لام تا کام درباره من حرفی نزد. از همه چیز گفت، مگر سوراخهای پیراهن من.
صبح فردا، مثل همیشه دیرم شده بود. با عجله کیفم را درست کردم و صبحانه را نصفه کاره خوردم. بعد هم پیراهن مدرسه را از روی چرخ خیاطی قاپیدم و در حالیکه به طرف در میدویدم، توی راه آن را پوشیدم. توی کوچه و خیابان دو- سه بار چند نفری پشت سرم قاه قاه شروع به خندیدن کردند. ولی تا من برگشتم، قیافه حق به جانبی گرفتند و ساکت شدند. به مدرسه که رسیدم، صفها بسته شده بود. با عجله رفتم و سرجایم در صف ایستادم که ناگهان صدای خنده پشت سریها بلند شد، همه سرها به طرف ما برگشت. آقای ناظم از پشت بلندگو داد زد: «آنجا چه خبره؟»
بچهها سعی کردند خندهشان را بخورند، ولی گویا نمیشد. کمال از پشت سرم گفت: «آقا رضا! مد جدیده؟» گفتم: چی مده بابا ؟ چرا الکی میخندی؟» با خنده گفت: یعنی جدی جدی نمیدونی؟» گفتم: «نه!»
یک آن گوشم سوخت و همراه گوشم که توی دستهای آقای ناظم بود، به طرف بالا رفتم. آقای ناظم که صدایش از عصبانیت تیز شده بود، گفت: «چه مرگتونه؟ مگر نمیگویم ساکت؟!» کمال گفت: «آقا! پیراهن رضا را ببینید.»
اقای ناظم نگاهی به پشت پیراهن من کرد و چهره عصبیاش خندان شد، گفت: «این چیه پوشیدی پسر؟ با اینکه نمیشه بنشینی سرکلاس. کلاس به هم میریزد.»
باز هم نفهمیدم قضیه از چه قرار است. تا اینکه آقای ناظم مرا به دفتر فرستاد و آقا یحیی، بابای مدرسه برایم یک پیراهن چروکیده آورد. وقتی پیراهن سفید را در آوردم، تازه فهمیدم که چرا همه به من میخندیدند. مادرم جای سوراخ دیروز را با یک پارچه سرخ که گلهای سبز و آبی ریز داشت وصله کرده بود.
همشیره شما «شوربا»
تنظیم: بخش کودک ونوجوان