تبیان، دستیار زندگی
یکی بود، یکی نبود. فیل کوچولویی بود که در یک جنگل سرسبز زندگی می‌کرد. فیل کوچولو خیلی فراموش‌کار بود
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فیل کوچولوی فراموش‌کار

فیل کوچولوی فراموش‌کار

یکی بود، یکی نبود. فیل کوچولویی بود که در یک جنگل سرسبز زندگی می‌کرد. فیل کوچولو خیلی فراموش‌کار بود. هیچ‌ چیز به یادش نمی‌ماند. یادش می‌رفت، صبح که از خواب بیدار می‌شود، باید صورتش را بشوید. یادش می‌رفت وقتی کسی را می‌بیند، سلام و احوال پرسی کند. یادش می‌رفت وقتی مادرش از او کاری می‌خواهد، آن کار را انجام دهد. یادش می‌رفت...

به همین خاطر خیلی‌ها از فراموش‌کاری فیل کوچولو ناراحت می‌شدند. آنها  خیال می‌کردند، فیل کوچولو مخصوصاً این کار را می‌کند.

خود فیل کوچولو هم غصه‌دار بود. دلش نمی‌خواست فراموش‌کار باشد. دلش نمی‌خواست کسی را با این کارهایش ناراحت کند. اما هر چه سعی می‌کرد، وضع بهتر نمی‌شد.

فیل کوچولو یک دوست خیلی خوب داشت. او سنجاب بود. سنجاب می‌‌دانست که فیل کوچولو به خاطر فراموش‌کاری خود، ناراحت است. او دلش می‌خواست، مشکل دوستش را حل کند. یک روز پیش او آمد و گفت: در جنگل ما، میمون پیری هست که مشکل گشاست. هر دردی را درمان می‌کند. هر کسی مشکلی دارد، پیش او می‌رود. بیا من و تو هم پیش او برویم. شاید بتواند مشکل تو را هم چاره کند.

فیل کوچولو قبول کرد و همراه سنجاب راه افتاد. هنوز چند قدمی نرفته بودند، که فیل کوچولو پرسید: سنجاب جان، ما کجا می‌رویم؟

سنجاب دمش را تکانی داد و گفت: من که گفتم! پیش میمون پیر می‌رویم. می‌خواهیم بفهمیم تو چرا فراموش‌کاری.

فیل کوچولو خرطومش را تکان داد و گفت: آهان، فهمیدم! راست می‌گویی، قبلاً گفته بودی.

سنجاب آهی کشید و به راهش ادامه داد. فیل کوچولو هم دنبالش دوید.

وقتی چند قدم دیگر رفتند، فیل کوچولو دوروبرش را نگاه کرد. با تعجب پرسید: اینجا کجاست؟ ما اینجا چه کار می‌کنیم؟ اصلاً ما کجا می‌رویم؟

سنجاب اوقاتش تلخ شد. دمش را محکم به زمین زد و گفت: چند بار بگویم؟ می‌رویم پیش میمون!

فیل کوچولو سرش را پایین انداخت و گفت: آهان، یادم آمد!

بالاخره آنها به خانه‌ی میمون پیر رسیدند.

میمون پیر روی شاخه‌ی درختی خواب بود.

آنها منتظر شدند، تا میمون پیر از خواب بیدار شد.

سنجاب با میمون‌ پیر، احوال پرسی کرد و مشکل فیل را برای او گفت.

میمون پیر دمش را تاب داد و گفت:خب، فراموش‌کاری فیل کوچولو حتماً علتی دارد. باید ببینیم علت چیست.

بعد شروع کرد به سوال کردن از فیل کوچولو.

وقتی میمون پیر سوال می‌کرد، فیل کوچولو مرتب خرطومش را تاب می‌داد، دمش را تکان می‌داد، سرش را این طرف و آن طرف می‌برد. یعنی اینکه خوب گوش نمی‌‌داد.

میمون پیر نزدیک‌تر رفت. به فیل کوچولو نگاه کرد و شروع کرد به فکر کردن. بعد هم در گوش سنجاب چیزی گفت. آن وقت  سنجاب، از هر دوی آنها خداحافظی کرد و رفت.

فیل کوچولو خیلی گیج شده بود. نمی‌دانست چه کار کند. همین‌طور به میمون پیر نگاه می‌کرد.

میمون پیر جلو آمد و گفت: فیل جان! من می‌توانم مشکل تو را حل کنم. برای اینکه دیگر هیچ وقت چیزی را فراموش نکنی باید خرطومت را گره بزنم.

فیل کوچولو راضی شد. میمون پیر هم خرطوم بلند فیل کوچولو را محکم گره زد.

میمون پیر گفت: حالا اگر به چشمه‌ بروی و در آب آن شنا کنی، مشکل تو حل می‌شود.

فیل کوچولو گفت: اما من راه چشمه‌ را بلند نیستم. چشمه کجاست؟

میمون پیر که منتظر این سوال بود، گفت: از همین راه برو.

بیست تا درخت گردو را بشمار. بعد به سمت چپ برو. وقتی ده تا درخت بادام را شمردی، با پنج قدم بزرگ، می‌توانی به چشمه برسی.

فیل کوچولو که خرطومش درد گرفته بود گفت: باشد، همین الان می‌روم.

و با عجله شروع کرد به دویدن. اما بعد از مدتی ایستاد. یادش رفت که میمون پیر چه گفته است. هر چه فکر کرد یادش نیامد. او تمام  حرف‌ها را فراموش کرده بود. دوباره پیش میمون پیر آمد. با خجالت گفت: من حرف‌های‌تان را فراموش کردم. گفتید چشمه کجاست؟

میمون پیر خنده‌ای کرد و گفت: می‌دانستم که برمی‌گردی!

بعد ادامه داد: فیل کوچولو خوب گوش کن. همین راه را برو. بیست تا درخت گردو را بشمار. بعد به سمت چپ برو. وقتی ده تا درخت بادام را شمردی. با پنج قدم دیگر می‌توانی به چشمه برسی.

فیل کوچولو تشکر کرد. با عجله به طرف چشمه دوید. با خودش گفت: بیست تا درخت گردو، ده تا درخت آلو...، نه اشتباه می‌کنم. بیست تا درخت آلبالو... اول درخت بادام، یا اول درخت گیلاس؟...

فیل کوچولو باز فراموش کرده بود. او یادش رفته بود، میمون پیر چه گفته است. فیل کوچولو غصه‌دار شد. به همین خاطر دوباره پیش میمون پیر برگشت.

میمون پیر تا او را دید، گفت: فیل کوچولو، فراموش‌کاری تو به خاطر این است که خوب گوش نمی‌کنی. سر به هوایی. اگر دقت کنی، این‌طور نمی‌شود.

فیل کوچولو پرسید: یعنی اگر خوب گوش کنم، یادم نمی‌رود؟

میمون پیر گفت: بله اگر خوب گوش کنی، یادت نمی‌رود.

فیل کوچولو گفت: پس یک بار دیگر بگو، تا من خوب گوش کنم.

بعد هم تمام حواسش را جمع‌ کرد.

میمون پیر دوباره حرف‌هایش را تکرار کرد. فیل کوچولو هم خوب گوش کرد. بعد راه افتاد و رفت.

بیست تا درخت گردو را شمرد. بعد به سمت چپ رفت و ده تا درخت بادام شمرد. آن وقت پنج قدم بزرگ برداشت. تا اینکه به چشمه رسید. وقتی رسید، سنجاب را دید.

سنجاب با خوشحالی گفت: من خیلی وقت است که منتظرت هستم. چه خوب شد آمدی!

بعد هم جلو آمد، گره‌ی خرطوم فیل را باز کرد و گفت: فیل کوچولو! گره زدن خرطوم تو فقط یک بهانه بود. این کار سبب شد که تو بیشتر دقت کنی.

میمون پیر از راه رسید. نگاهی  به خرطوم فیل کوچولو کرد و گفت: فراموش‌کاری تو به خاطر سر به هوایی تو بود، اگر دقت کنی و خوب هم گوش بدهی، دیگر چیزی را فراموش نمی‌کنی.

فیل کوچولو با خوشحالی گفت: متشکرم میمون پیر! من دیگر هیچ چیز را فراموش نخواهم کرد.

بعد هم از میمون پیر خداحافظی کرد و همراه سنجاب به طرف خانه‌ی خودشان به راه افتاد.

ترجمه‌ی آزاد از: ناصر یوسفی

برگرفته از: مجله کیهان بچّه‌ها

****************************

مطالب مرتبط

پندهای پرنده

پادشاه و دلقک

نمکی سر به هوا

نخود سیاه و آرزوی بزرگش

چرا سنجاب ها شادند

هر کس به کار خود

ماهی قرمز مغرور

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.