هتل زرّافه بفرمایین!
آن روز داشتم از کنار خیابان درازی رد میشدم که یک آگهی دیدم.
زرّافهای که بچّهاش را گم کرده بود، یک آگهی دراز داده بود تا بچّهاش را پیدا کند. فکری کردم و دیدم من هم چند روزی میشود که مامانم را گم کردهام. من یک بچّهی کوچولوی آدم هستم و ماما نم یک آدم بزرگ بود. حالا که من مامان ندارم و او هم بچّه ندارد، پس من و زرّافه میتوانیم با هم خوشبخت باشیم. زودی شمارهی تلفن زرّافه را برداشتم و از اوّلین باجهی تلفن زنگ زدم.
صدایی از آن طرف گفت: «هتل زرّافه، بفرمایین!»
گفتم: «سلام... میبخشین: میخواستم با خانم زرّافه حرف بزنم.»
- کدام اتاق هستند؟
- اتاقشان را نمیدانم... میخواهم با همان زرّافهای صحبت کنم که دنبال بچّهاش میگردد!
- بله بله... گوشی لطفا!
و این طوری شد که من به زرّافه گفتم دنبال یک مامان میگردم و اگر راضی باشد، حاضرم بچّهاش بشوم.
زرّافه پرسید:«فدّت چهقدره؟»
گفتم: «ته کلاس میشینم... قدّم بلنده!»
گفت: «میتوانی خوب بدوی؟»
گفتم: «مثل باد میدوم!»
گفت: «کی میتوانی بیای هتل ببینمت؟»
گفتم: «همین الاّن!»
تا هتل زرّافه دویدم. خانم زرّافه خیلی مهربان بود. تا مرا دید، زبان زد و بعد گفت پوستم بوی خوبی میدهد. او حاضر بود مادر من بشود.
گفتم: «حالا چی کار کنیم؟»
گفت: «هیچی... فقط میماند شناس نامهات... باید فامیلیات را عوض کنیم که تو بچّهی قانونی من بشوی.»
شناسنامهام را تحویل دادم و برایم یک شناسنامهی جدید نوشتند شناسنامهی جدید یک برگ بزرگ بود که اسم و فامیل جدیدم را روی آن سوراخ کرده بودند. خودم را برای مامان جدید لوس کردم و خواستم سوارش بشوم. او هم از گردن تا دور چشمهایم را لیس زد و گفت من دیگر بزرگ شدهام و باید با پاهای خودم راه بروم.
از ادارهی شناسنامه بیرون آمدیم و قرار شد برویم هتلی که مامانم اتاق داشت. میخواستیم وسایلش را برداریم و با هم برویم سفر که سر کوچه، یک بچّه زرّافه دیدیم. بچّه زرّافه داشت خودش را به دیوار کوچه میمالید و گریهکنان راه میرفت.
تا آمدم چیزی بگویم، دیدم مامانم دوید طرفش و داد زد: «پسرم... پسرکم... کجا بودی مامان؟ این همه دنبالت گشتم!»
او هم خودش را چسباند به مامان من و خودش را لوس کرد و هی دماغش را مالید به شکم مامانم.
مامانم داشت گریه میکرد و هی بچّه زرّافه را لیس میزد. بعد یادش رفت که من آنجا هستم و به پسرش گفت بیا با هم مسابقهی دو بدهیم تا حالت کمی بهتر شود.
تا من بخواهم مامانم را صدا کنم، آنها دوتایی دویدند و هی از هم جلو زدند و من هر چقدر خواستم به آنها برسم، نشد که نشد.
با قدمهای خیلی کوچولو راه میرفتم و به مورچههای روی زمین نگاه میکردم و دلم برای خودم میسوخت. آن وقت شترق کسی زد پشت گردنم و گردنم به جای دلم سوخت تا برگشتم حرفی بزنم، دیدم زرّافه کوچولو با خنده میگوید: «چهطوری داداش کوچیکه؟»
مامان جدیدم داشت از دور میآمد. آنها با هم یک دور زده بودند و برگشته بودند پیش من. حالا من یک مامان جدید با یک داداش اضافه داشتم
غلامی
*****************************************
مطالب مرتبط