دندان مصنوعی پدربزرگ
خواهر کوچولویم تازه میتواند بنشیند. او چند تا دندان ریز دارد.
صبح من برایش شعر خواندم و دست زدم. خواهر کوچولویم هم دست میزد و میخندید، و با خوشحالی سرش را این طرف و آن طرف تکان میداد.
پدربزرگ از بازی ما خوشش آمد. چون نزدیک ما نشست؛ دست زد و با ما شعر خواند.
اما وقتی شعر میخواند دندان مصنوعیهایش به هم میخورند و صدا میدادند. من ترسیدم، دندان مصنوعی پدربزرگ ترک بردارد.
اما او اصلا حواسش نبود. مثل خواهر کوچولویم، سرش را این طرف و آن طرف تکان میداد.
لپهایش قرمز شده بودند.
دست میزد و شعر میخواند.
وقتی دندان مصنوعیهایش به هم میخورند، انگار برای شعرخوانی ما آهنگ میزدند.
پدربزرگ، این را میدانست.
چون او، من و خواهر کوچولویم خیلی شادتر شدیم.
آنقدر که خواهر کوچولویم از خوشحالی جیغ میکشید و آب دهانش از کنار دندانهای ریزش روی لباسش میریخت.
نوشته: فریبرز لرستانی «آشنا»
تنظیم برای تبیان: خرازی
**************************
مطالب مرتبط