تبیان، دستیار زندگی
وقتی که داشتیم ناهار می‏خوردیم، در زدند. من تندی چادرم را سر کردم و به طرف در حیاط رفتم. مرد فقیری بود که پول می‏خواست. آمدم و به پدربزرگم گفتم. پدربزرگ بلافاصله از جایش بلند شد و رفت دم در. فکر کردم پولی به مرد فقیر می‏دهد و برمی‏گردد.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

دارا و ندار
دارا و ندار

وقتی که داشتیم ناهار می‏خوردیم، در زدند. من تندی چادرم را سر کردم و به طرف در حیاط رفتم. مرد فقیری بود که پول می‏خواست. آمدم و به پدربزرگم گفتم. پدربزرگ بلافاصله از جایش بلند شد و رفت دم در. فکر کردم پولی به مرد فقیر می‏دهد و برمی‏گردد. اما با کمال تعجب؛ صدای «یالله» آقاجون را شنیدم که معنی‏اش این بود که مهمان داریم. عمه زهرا چادرش را سر کرد و رفت از آشپزخانه بشقاب و قاشق و چنگال آورد و سر سفره گذاشت. آقاجون و مرد فقیر هم آمدند و سرسفره نشستند مرد فقیر، اولش خیلی خجالت می‏کشید. اما پدربزرگ آنقدر به او احترام گذاشت و محبت کرد. تا بالاخره او هم با ما خودمانی شد. ناهارش را خورد و پولش را گرفت و رفت.

عصری، آن آقای پولدار هم که از پشت تلفن صدایش را شنیده بودم، آمد. با یک ماشین خیلی گران و راننده‏اش. عصا زنان وارد شد و رفت به اتاق پدربزرگ. من محو کت و شلوار و عصا و کفش‏های قیمتی‏اش شده بودم. عمه زهرا اصلا جلو نیامد. من هم مجبور شدم او را تا اتاق آقاجون راهنمایی کنم. آقاجون به آن آقا هم احترام گذاشت، اما ساکت و رسمی نه خنده‏ای نه خوش و بشی ونه حرف اضافه‏ای! انگار نه انگار که ثروتمندترین مرد شهر آمده بود تا مبلغ زیادی پول در اختیار آقاجون بگذارد. من باز هم تعجب کرده بودم. اما وقتی آن آقاهه رفت و عمه زهرا برایم توضیح داد که خمس مال آن آقا چقدر می‏شود. برق از سرم پرید! اولش خیال می کردم صحبت از چند صدهزار تومان باشد. بعد که عمه زهرا بیشتر توضیح داد. گفتم چند میلیون. اما وقتی عمه زهرا گفت که صفرهای چک آن آقا از میلیون هم بیشتر است، سرم گیج رفت. بی‏اختیار پرسیدم:«این همه ثروت؟ پس چرا آقاجون، زیاد تحویلش نگرفت؟ باور کن عمه زهرا رفتار آقاجون با اون مرد فقیر خیلی بهتر از رفتارش با اون آقاهه بود!»

عمه زهرا لبخندی زد و گفت: «علت داره عزیزم! آقاجون نمی‏خواد کسی فکر کنه بخاطر مال و ثروت زیاد، می‏تونه عزیزتر باشه. مالی که اون آقا داده، به جیب آقاجون نمی‏ره. بلکه حسابش با خدا تصفیه می‏شه. پس اون آقا نمی‏تونه هیچ منتی بر آقاجون داشته باشه. اگه آقاجون هم قبول می‏کنه که خمس مال اونو بگیره. داره در حقش لطف می‏کنه!»

فهمیدن این حرف‏ها کمی سخت بود. اما بیشتر که فکر کردم، یواش یواش چیزهای تازه‏ای فهمیدم عمه زهرا ادامه داد:

«ببین عزیز دلم! اگه یه روحانی، در برخورد با ثروتمندان احترام بیشتری از دیگران قابل بشه، مردم فقیر سرخورده می‏شن. ثروتمندان هم فکر می‏کنن که منتی به سر اونا دارن و کم‏کم توقعات اضافی پیدا می‏کنن. امام خمینی همیشه می‏گفت که این انقلاب، متعلق به پا برهنه‏هاست. اونا بودن که توی خیابونا ریختن و جلوی توپ و تانک و مسلسل، سینه سپر کردن و انقلابو پیروز کردن. اونا بودن که بعد از انقلاب هم، بچه هاشونو به جبهه فرستادن تا با دشمن متجاوز بجنگن و شهید بشن.»

حرف‏های عمه زهرا به اینجا که رسید، چشمم افتاد به قاب عکس عموی شهیدم. با اینکه بارها این عکس را دیده بودم و به عمو محسن که در جبهه شهید شده بود. فکر کرده بودم. اما حالا حس دیگری داشتم. باز هم به آقاجون فکر کردم و احساس کردم دارم بیشتر می‏شناسمش پدربزرگ، توی این شهر برای همه عزیز بود. شاید علمش. تقوایش و حتی ثروتش از همه بیشتر بود. اما ترجیح داده بود ساده و فقیرانه زندگی کند. هم زخم شکنجه‏ی ساواک را بر پشتش داشت و هم داغ شهادت بهترین فرزندش را در دل، درست مثل خیلی از مردم عادی کوچه و بازار، در حالی که می‏توانست مثل یک ارباب، مثل یک حاکم، یا حداقل مثل آن آقای پولدار شهرمان، زندگی پر زرق و برق و پر افاده‏ای داشته باشد. ولی زندگی ساده و با صفا در آن خانه کوچک قدیمی را انتخاب کرده بود. خانه‏ای که در آن، با یک مرد فقیر و گرسنه مثل میهمان عزیز و محترمی رفتار می‏شد.

افشین علاء

دوست کودکان

تنظیم : بخش کودک و نوجوان

**********************************

مطالب مرتبط

سنجاق قفلی نگران

تجارت هوش

هفت رنگ آسمان

پرنده سخنگو

گربه کوچولوی ناراضی

همان آب گوسفندان را برد

ستاره‏ی عجیب و غریب

خروسی که آوازخوان شد!

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.