تبیان، دستیار زندگی
فیل کوچیکه، با یک شکم گرد و قلمبه، وسط علفزار ایستاده بود. باد که می‏آمد، پیچ‏پیچ‏پیچ می‏خورد به راست. پیچ‏پیچ‏پیچ می‏خورد به چپ. باز برمی‏گشت سرجایش. آهو توی علفزار می‏دوید که به فیل کوچکیه رسید. دوروبرش چرخی زد و گفت: «فیلچه! فیل کوچیکه! تو دیگر از کجا
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فیل کوچولوی بادکنکی
فیل کوچولوی بادکنکی

فیل کوچیکه، با یک شکم گرد و قلمبه، وسط علفزار ایستاده بود. باد که می‏آمد، پیچ‏پیچ‏پیچ می‏خورد به راست. پیچ‏پیچ‏پیچ می‏خورد به چپ. باز برمی‏گشت سرجایش.

آهو توی علفزار می‏دوید که به فیل کوچکیه رسید. دوروبرش چرخی زد و گفت: «فیلچه! فیل کوچیکه! تو دیگر از کجا پیدایت شده! چقدر هم خوردی. همین حالا می‏ترکی!» فیل کوچیکه هیچ چیز نگفت. فقط با چشم‏های گرد به رو به رو نگاه کرد. گاو وحشی، از راه رسید و گفت: «همسایه‏ی تازه است؟» آن وقت سرش را آرام به شکم فیل کوچیکه مالید و گفت: «این چه شکمی است؟! چقدر هم پفکی است! انگار هر چی آب و علف بوده، خوردی! کمی راه برو تا آب و علف‏ها جابه‏جا شوند!»

فیل کوچیکه یک کمی به راست، یک کمی به چپ تاپ خورد. باز هم هیچ چیز نگفت. فقط به رو به رو نگاه  کرد. کبوتر آمد و بالای سر گاو وحشی نشست و گفت: «وای! این فیل فسقلی از کجا آمده!؟ شکمش چرا اینقدر ورم کرده؟ باید فکری برایش بکنیم. چند تا برگ نعنا رو به راهش می‏کند.»

آهو گفت: «وای نه! اگر باز هم بخورد، دیگر می‏ترکد.»

کبوتر گفت: «فیل کوچیکه، خودت بگو چه کار کنیم؟»

میمون از راه رسید، چی چی، چی چی خندید. دوروبرفیل کوچیکه چرخید و گفت: «حالا همه‏اش را نمی‏‏خوردی! کمی هم برای بقیه می‏گذاشتی! آن وقت، دوربرش جست و خیز کرد. پشتک و وارو زد و گفت: «هر کاری می‏کنم، تو هم بکن. تا کم کم آب و علفی که خوردی، نوش جانت بشود. شکمت کوچولوی، کوچولو بشود و نفست جا بیاید.»

زرافه که از آنجا می‏گذشت گفت: «آنقدر خورده که نمی‏تواند حرف بزند، آن‏وقت می‏گویی پشتک و وارو بزند؟! کمک کنید کمی راه برود.»

همه رفتند پشت فیل کوچیکه، هول هول هولش دادند. یکهو فیل کوچیکه پیچ و تاب خورد و افتاد و پخش زمین شد. این میان، یک سوسک درختی، با باد آمد و روی شکم فیل کوچیکه ولو شد. دنبالش یک زاغچه، ویژ ژ...ژ آمد که سوسکه را ببرد.

نوکش، بنگ! خورد به شکم فیل کوچیکه، یکهو شکم فیل کوچیکه هو و ف... هو و ف از باد خالی شد. شکمش، کوچولوی، کوچولوی، کوچولو شد.

همه فریاد کشیدند: «آ... ی، وا... ی چی شد؟!» فیل کوچیکه به حرف آمد. فریاد کشید: «وای دکمه‏‏ی لباسم را ببندید!» میمون پرید و دکمه‏ی لباس فیل کوچیکه را بست. فیل کوچیکه گفت: «آخیش! راحت شدم. دیدید زیادی آب و علف نخورده بودم! فقط زیادی هوا خورده بودم. آخه من یک فیل کوچولوی بادکنکی هستم.

توی شهربازی، آنقدر بادم کردند، بادم کردم تا سرخوردم و از دستشان در رفتم. بالا رفتم، پایین آمدم تا به اینجا رسیدم.» همه، چی چی و چی چی و هی هی و هی هی خندیدند. دوروبر را نگاه کردند و گفتند: «اینجا تا دلت بخواهد هوا هست! هر چقدر می‏خواهی بخور. اما آنقدر نخور که بترکی!

زهره پریرخ

دوست خردسالان

تنظیم : بخش کودک و نوجوان

************************************

مطالب مرتبط

کمی فکر کن

رنگ گل‏های آفتاب‏گردان

عجیب ترین هدیه

ماجراهای جوجه خان

ش مثل شتر

بزرگ تر یا کوچک تر

آب برکه  

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.