گرگ به گله حمله کرده
گرگ به گله حمله کرده
در قسمت های گذشته خواندید پیرزنی به تنهایی در قلعه ای به زندگی ادامه می داد. او امیدوار بود كه روزی پسر گمشده اش را پیدا كند.تا اینكه یك روز زنی جوان به همراه نوزاد خود از سرما و تنهایی به او پناه برد. زن كه شوهرش را در جنگل گم كرده بود، قصه زندگی و ازدواج خود را برای پیرزن تعریف كرد و گفت: ...
مادرم از نبودن پدر و بلایی که بر سر گوسفندان آمده بود، خیلی نگران و ناراحت بود تا اینکه...
نیمه شب پسری که چوپان بوده به در خانه ما می رود. او برای مادرم تعریف می کند که گرگ چگونه به گله پدرم حمله کرده و پدرم برای دفاع از جان گوسفندان با گرگ می جنگد ولی گرگ در آخر پدرم را بشدت زخمی می کند و تعدادی از گوسفندان را پاره کرده و با خود می برد.
پدرم در آخرین لحظات آدرس خانه مان را به آن چوپان جوان می دهد و از او می خواهد که به مادرم کمک کند. پس از آنکه روستائیان گوسفندانشان را می خواهند چوپان برای این که مادرم پولی نداشته است تا به آنها بدهد، گوسفندان خودش را به مادرم می دهد.
زن جوان به پیرزن گفت: سالها بعد من و مرد جوان با هم ازدواج کردیم. چند وقت قبل مادرم که به سختی بیمار بود، برای همیشه ما را ترک کرد.
بعد از مرگ مادرم، همسرم از من خواست تا در محل دیگری به زندگی مان ادامه دهیم. دو روز پیش بود که از روستای مان خارج شدیم و به این طرف حرکت کردیم. چند ساعت قبل بود که هوا بشدت سرد شد.
شوهرم از من خواست در گوشه ای بمانم تا او آتش روشن کند، ولی او رفت و من بعد از اینکه از برگشتن او ناامید شدم از ترس جان نوزادم، راه افتادم تا اینکه به قلعه رسیدم.
زن جوان اشک هایش را پاک کرد و نوزادش را در آغوش گرفت.
پیرزن مهربان نگاهی به زن جوان کرد و گفت: دخترم ناراحت نباش و از چشم انتظار ماندن نا امید و خسته نشو.
من هم سرگذشت تلخی دارم ولی با این همه به لطف خداوند امیدوار هستم و می دانم که او در هر لحظه ای و در لحظاتی که دشوارتر است، به بندگان خود لطف و کمک بیشتری خواهد داشت. زن جوان که از تنها بودن پیرزن در قلعه متعجب شده بود، از او پرسید:
چرا شما در این قلعه به تنهایی زندگی می کنید و چه شد که ساکنان قلعه، آن را ترک کردند و شما با آنها نرفتید؟
پیرزن آهی کشید، چند تکه هیزم در آتش انداخت و گفت:
تمام کودکی های من در قلعه گذشته است. سال ها قبل در این قلعه با مردی مهربان و با گذشت ازدواج کردم پس از مدتی متوجه شدم که صاحب فرزند نمی شویم، خیلی ناراحت بودم. یک روز از خداوند خواستم که با دادن فرزندی به من چراغ خانه ام را روشن کند. پس از مدتی صاحب فرزند شدیم و خداوند به ما پسری عطا کرد. هر چه که بزرگتر می شد، بیشتر به او علاقه مند می شدم و می فهمیدم که او تا چه اندازه مهربان است و دوست دارد که به دیگران کمک کند.
پیرزن اشک هایش را پاک کرد و گفت:
پسرم از همان کودکی به پدرش در انجام کارها کمک می کرد. تا اینکه یک روز متوجه شدم که همسرم از صحرا به تنهایی به خانه بازگشته است.
از او علت را پرسیدم و فهمیدم که بشدت بیمار شده است و با اصرار فرزندمان به قلعه بازگشته است.
نگران پسرم بودم ولی همسرم به من گفت او قول داده که خیلی زود به قلعه برگردد.
پیرزن مهربان با گریه ادامه داد:
- خیلی منتظر ماندم، ولی تا شب هیچ خبری نشد.
- ساکنان قلعه وقتی متوجه ناراحتی من شدند شبانه به طرف صحرا راه افتادند، ولی خبر آوردند که گرگ به گله حمله کرده و احتمالاً بلایی سر پسرم آمده است.
نمی توانستم این خبر را باور کنم...
ادامه دارد......
منصوره رضایی
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان