شوخی
یکی بود، یکی نبود. غیراز خدا هیچکس نبود.
در مزرعهای سبز و قشنگ، طویلهای بود که در آن، یک گوسفند، یک گاو و یک بز در کنار هم زندگی می کردند. هر روز گاو و گوسفند و بز به چمنزار میرفتند تا علفهای تازه بخورند. سگ مزرعه هم همراه آنها میرفت تا مراقبشان باشد. یک روز وقتی که سگ در چمنزار به دنبال پروانه میدوید و گاو و گوسفند هم مشغول علف خوردن بودند، بز تصمیم عجیبی گرفت. او تصمیم گرفت با گاو و گوسفند و سگ شوخی کند. بز یواشکی، به طرف مزرعه راه افتاد. هیچ کس رفتن او را ندید. نه گاو، نه سگ و نه گوسفند. بز به مزرعه برگشت و رفت توی طویله. گاو سرش را بلند کرد و به دوروبر نگاه کرد. اما بز را ندید. گوسفند هم او را ندید. سگ هم این طرف و آن طرف دوید اما بز را پیدا نکرد سگ گفت: بیچاره بز! حالا کجا دنبالش بگردم؟ گاو گفت: غصه نخور او را پیدا میکنیم. گوسفند گفت: اگر هوا تاریک شود چه کنیم؟ سگ گفت: بز دوست من است. تا او را پیدا نکنیم به مزرعه بر نمی گردیم.
بز در طویله منتظر بود تا گاو و گوسفند و سگ بر گردند و از اینکه بز به طویله برگشته و آنها نفهمیدهاند، خندهشان بگیرد. اما آنها نیامدند. شب شد، همه جا تاریک شد باز هم نیامدند. بز خیلی ناراحت شد. آرام از طویله بیرون آمد و به راه چمنزار نگاه کرد. اما نه گوسفند را دید، نه سگ را و نه گاو را. آقای مزرعهدار بز را به طویله برگرداند و خودش به طرف چمنزار رفت. نزدیک صبح بود که بز صدای گاو و گوسفند و سگ را شنید. با خوشحالی از طویله بیرون رفت. دوستانش تمام شب را به دنبال او گشته بودند و آقای مزرعهدار هم تمام شب را به دنبال گاو و سگ و بز گشته بود. همه خسته بودند و هیچ کس از شوخی بز خندهاش نگرفت. ولی همه از دیدن بز خوشحال شدند. مثل بز که از دیدن گاو و گوسفند و سگ خوشحال شده بود.
برگرفته از مجله: دوست خردسالان
تنظیم برای تبیان: خرازی
**********************************
مطالب مرتبط