وقتی آدمها اسم ندارند
افسانه نوری
نگاهی به نمایش"چشمها" نوشته مسعود هاشمینژاد و کارگردانی حسن جودکی
آنچه در نمایش"چشمها" میبینیم فضایی ناشناخته و مبهم است که با روایت یک کابوس آغاز میشود و در فضایی کابوس گونه به اتمام میرسد. نمایش با صدای زنی (خواهر بزرگتر) آغاز میشود که خواب خود را تعریف میکند. این تعریف نیمه کاره میماند و در طول نمایش ادامه مییابد.
در تعویض صحنهها و در فاصله میان صحنهها صدای زن شنیده میشود که کابوس خود را میگوید و واگویه همزمان این کابوس با اتفاقاتی که در صحنه میافتد، به کامل شدن داستانی میانجامد که روی صحنه در حال اجراست. این صداها و روایت کابوس بخش عمدهای از نمایش را تشکیل میدهد که خودبهخود به ایجاد ساختاری یکی درمیان در نمایش منتهی میشود. ساختاری که در آن بخشی از کار به صورت سمعی و بخشی به صورت بصری ارائه میشود.
در این فضا شاهد نمایشی هستیم که به تناوب از صدا و تصویر برای بیان داستان استفاده میکند. پیشبرد داستان و روایت از طریق ترکیب این دو صورت میگیرد. زمانی که بر صحنه تصویری نداریم و تاریکی برای تعویض صحنه حاکم میشود صدای زن به گوش میرسد. این تاریکیها جهان کابوسی زنانه را به تصویر میکشند که در زندگی روزانه او نیز تأثیری مستقیم دارند.
با پیش رفتن نمایش متوجه میشویم که این کابوسها بخشی از داستان نمایش را تشکیل میدهند یعنی علاوه بر فضاسازی و کمک به شناخت شخصیت زن (خواهر بزرگتر) در تکامل داستانی که روی صحنه و به شکلی دیگر روایت میشود، مؤثرند. کابوسی که به زندگی گذشته زن مربوط میشود و با ورود مرد تازه وارد به زندگی خواهر کوچکتر در همه ابعاد زندگی این سه نفر گسترش مییابد و بر سرنوشت هر کدام آنان جداگانه تأثیر میگذارد، به گونهای که گویی داستان اصلی نمایش همان کابوسی است که روایت میشود و آنچه ما روی صحنه شاهد اتفاق افتادن آن هستیم، داستانی فرعی است که کامل کننده داستان اصلی(کابوس) نمایش است. کابوس خواهر بزرگتر و اتفاقات گذشته، در میان داستان خواهر کوچکتر و مرد تازه وارد و در زمان حال تکه تکه شده است و به روند داستان کمک میکند.
اما این ساختار به تنهایی تأیید کننده نمایشنامه"چشمها" از نظر کیفی نیست. با وجود داستانی که به خودی خود جذاب است، شخصیتها نمیتوانند در بیان داستان حضور فعالی داشته باشند. بیشتر دیالوگها حاوی اطلاعات مستقیم و سرراست هستند و به نظر میرسد نویسنده تلاش کرده است تا تماشاگر در پایان نمایش با کشف ماجرای خواهر بزرگتر و مرد تازه وارد بیشتر یکه بخورد. در حالی که با به کار بردن نشانههایی که نمایش همچون ابزاری در دست نویسنده میگذارد، میشد تماشاگر را برای اتفاق افتادن چنین صحنهای آماده کرد و همزمان هم شوکی را که مورد نظر نویسنده است به او وارد کرد. حتی ممکن بود شدت شوک وارده با وجود این نشانهها بیشتر باشد؛ در حالی که اکنون پایان نمایش ساده انگارانه شکل گرفته است و به هیچ وجه مخاطب را درگیر ماجرایی نمیکند که بین خواهر بزرگتر و مرد تازه وارد افتاده است. برای مثال، پایان غیرمنتظره فیلم"دیگران" با وجود نشانههایی در اثر، قدرت شوکه کردن تماشاگر و غافلگیر کردن او را حفظ میکند.
با وجود نشانههایی که طول این فیلم وجود دارد، مخاطب نمیتواند پایان را حدس بزند و دقیقاً بعد از پایان فیلم به وجود نشانههایی که او را به این سمت هدایت کردهاند، پی میبرد. این نشانهها همانهایی است که برای گذاشتن تأثیر عمیق بر مخاطب، از نمایش"چشمها" حذف شدهاند یا به اندازه کافی به آنها توجه نشده است. البته نبود این نشانهها تنها منحصر به نویسندگی این نمایش نیست و در کارگردانی آن نیز کوچکترین نشانهای که به پایانبندی نمایش کمک کند، وجود ندارد. در تمام دیدارهای خواهر بزرگتر و مرد نشانهای از آشنایی پیشین یا حتی اتفاقی کوچک در رفتار و عکس العمل شخصیتها وجود ندارد. تنها گاهی اوقات مرد سرش را در دست میگیرد که این مسئله هیچ کمکی به گره گشایی در شکل روابط آدمهای این نمایش نمیکند. در این نمایش ارتباطها و شکل روابط آدمها که می توانست با جزئیات بیشتر و در زیربافت اثر شکل گیرد و با گذشت زمان نمایش پیش رود، به بیرونیترین شکل ممکن ارائه شده است.
ضعف در دیالوگنویسی از دیگر نکاتی است که در نگارش نمایشنامه "چشمها" دیده میشود. نمایشنامه سرشار از دیالوگهای مستقیم و اطلاعات دهی سرراست است که اجازه نمیدهد برخلاف آنچه به عنوان مضمون داستان انتخاب شده، شاهد فضایی پیچیده و ارتباطاتی پیچیدهتر باشیم. هر سؤالی در همان لحظه پاسخ داده میشود و شخصیتها فرصت نمییابند در معمایی که قرار است نویسنده مطرح کند، غرق شوند. در حقیقت نویسنده نمایش اجازه نمیدهد معمایی شکل بگیرد و این با مفهوم کلی داستان نمایش که قرار است در فضایی معماگونه روایت شود، مغایرت دارد. گرچه اکثر اطلاعات رد و بدل شده در میان شخصیتها در پایان نمایش دروغ شمرده میشوند و تمام آنچه که بافته شده در صحنهای کوتاه با برخورد خواهر بزرگتر و مرد در خانه، در شب جشن، پنبه میشود! اما این داستان به خودی خود جذاب است که در بند روایتی نادرست و زاویه دیدی نه چندان مناسب افتاده است و داستان فدای شکل بیان آن شده است.
نمایش در بی مکانی و بی زمانی میگذرد. آدمها اسم ندارند و از آنها با عنوان خواهرت، بچه خواهرت و اون مرد نام برده میشود. حتی دقیقاً مشخص نیست که کدام خواهر بزرگتر و کدام کوچکتر است(من تنها بر حسب حدس و گمان شخصیتها را خواهر بزرگتر و کوچکتر نام بردهام)، آب و غذایی که آدمها میخورند در ظرفهایی خالی است. چاقو هیچ را میبرد و چنگال هیچ را در دهان شخصیتها میگذارد. غذایی خیالی برای آدمهایی بینام که هر کدام میتوانستند به تنهایی برای ارتباط گرفتن با مخاطب شخصیتی کامل و بینقص باشند.
با وجود این که به نظر میرسد نمایش در هیچ جا و هیچ زمان میگذرد، میزانسنها و شکل اجرای اثر حال و هوایی رئالیستی دارد. این در حالی است که هیچ کدام از شخصیتها شناسنامه مشخصی ندارند و علاوه بر آن بسیار مبهماند. انگیزههای آدمها نامشخص و اهداف آنان نامشخصتر است؛ همین موضوع نمایش را در دام ریتمی کند انداخته و اثری خسته کننده و یکنواخت پدید آورده است. شاید داشتن اسم میتوانست در تمایز هر یک از شخصیتها از دیگری کمک کند یا دستکم به تماشاگر کمک کند که تصوری از مکان اتفاقات در ذهن خود ایجاد کند. به این شکل نمایش به اثری تبدیل شده که نمیتواند با آثار مشابه خود تفاوت مشخصی داشته باشد و با اینکه عمدهترین هدفش تأثیرگذاری بر مخاطب است، به یکی از هزاران نمایشی تبدیل شده که مخاطبشان بلافاصله بعد از پایان آنها فراموش میکند چنین نمایشی دیده است.
وجه اشتراک دو خواهر در فکر کردن به پدرشان است. ذهن هر دوی آنان به مردی مشغول است که تا پیش از جنگ میخندیده و بعد از جنگ هرگز نتوانسته است بخندد. پدر اسطورهای است که دو خواهر او را در ذهن خود بزرگ کرده و پرورش میدهند. پدر نمونهای از مردانی است که اکنون در کنار دو خواهر سر میکند. شاید هم علل نخندیدن پدر بعد از جنگ همان عللی باشد که بعد از جنگ سردردها و فشارهای عصبی را برای مرد، به وجود آورده است.
پدر اسطورهای از نابودی و اضمحلال است که بیانگر تأثیر جنگ بر ازهم پاشیدگی شخصیتی و رفتاری آدمهای درگیر با این مسئله است. همانگونه که او در این نمایش زندگی خود را بر اثر جنگ نابود شده و از دست رفته میداند، این مسئله در مورد خواهرها هم صدق میکند. هر دوی آنان بعد از جنگ به نوعی زندگی خود را از دست رفته میدانند با این تفاوت که خواهر بزرگتر نمیتواند خود را از چنگ این طرز تفکر رها کند و خواهر کوچکتر برای رها شدن از این دام تلاش میکند. خواهر کوچکتر وارد اجتماع میشود و فعالیتهای اجتماعی دارد اما خواهر بزرگتر اهل مبارزه نیست و ترجیح میدهد در کنج انزوای خود بماند و بپوسد.
در طراحی صحنه این نمایش از شیشههای شکسته و سطوح تند و تیزی استفاده شده است که ترکیبشان با رنگ آبی، فضایی سرد و یخ زده را القا میکند و بیانگر ویرانی و از دست رفتگی زندگی دو خواهر است. تعویض صحنههای این نمایش هر بار به چیدمانی جدید میانجامد که در بعضی مواقع چندان لازم به نظر نمیرسد. در جلوی صحنه نیم دایرهای کوتاه با همان رنگها وجود دارد که ضرورت آن در هیچ جای نمایش حس نمیشود و حتی در معرفی مکان یا فضاسازی تأثیری ندارد؛ فقط در یک صحنه مرد از بخشی از آن به جای صندلی استفاده میکند. آکساسوار این نمایش در همه صحنهها کاربردی است بهجز صحنه پایانی که تناسبی با وضعیت شخصیتها و فضای حاکم بر صحنه ندارد. و معلوم نمیشود مرد که در وضعیت روحی بسیار بدی است ناگهان از کجا به یاد عروسک( یک سرباز پلاستیکی) می افتد که از نظر جنس هم هیچ ارتباطی با جنس اشیا موجود در صحنه ندارد. او با روشن کردن عروسک و سینه خیز رفتنش در کف صحنه که قرار است مفهومی نمادین ایجاد کند، به جای برانگیختن حس همدردی مخاطب فضایی فانتزی میآفریند.
بازیها در این نمایش مصنوعی است و به نظر میرسد بازیگران تحلیل درستی از متن نداشتهاند تا حدی که گاهی تأکیدگذاریها و حس بیان جملهها هم غلط به نظر میرسد.
موسیقی این نمایش در تمام صحنههای تعویض صحنه مشترک است که با وجود هماهنگی با مفهوم کلی اثر، نمیتواند فضاسازی مناسبی ارائه دهد و گویی از کار جداست. موسیقی پایانی نمایش نیز به تیتراژ پایانی یک فیلم سینمایی شبیه است که با فضای پایانی نمایش تناسب چندانی ندارد.