لبخند گمشده

کرم از زیرخاک سرک کشید. کفشدوزک و سنجاقک و هزار پا را دید...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
توی دانه های شبنم به عکس خودش نگاه کرد. با بد اخلاقی گفت: حالا که این طور شد، من با خدا قهرم.

کفشدوزک  و سنجاقک و هزارپا با تعجب پرسیدند: برای چیه؟

کرمینو به هزار پا گفت: چون این همه پا به تو داده، یک پا هم به تو نداده.

به سنجاقک گفت: چهارتا بال به تو داده یکی هم برای من نگه نداشته.

به کفشدوزک هم گفت: تازه یادش رفته من را رنگ کند.

هزارپا، سنجاقک و کفشدوزک با مهربانی به او لبخند زدند. هزارپا گفت: اگر مثل من  پا داشتی به این راحتی زیر خاک می رفتی؟

سنجاقک گفت: اگر بال داشتی، زیر خاک کثیف و پاره نمی شد؟

کفشدوزک هم گفت: برای زندگی زیر خاک لازم نیست مثل من رنگی باشی. عوضش رنگ خاکی و کم تر در خطری.

کرمینو رفت توی فکر، ولی هنوز اخمو بود. سنجاقک با لبخند گفت: فکر کنم خدا فقط یک چیز یادش رته به تو بدهد که خیلی لازمش داری حیف شد.

کرمینو با تعجب پرسید: چه چیزی و ؟

و دوباه به خودش توی دانه های شبنم  نگاه کرد.

صورت اخمویش را دید. کم کم اخم هایش را باز کرد و یک مرتبه فریاد زد: نه نه خدا یادش نرفته. من توی دلم گمش کرده بودم.

وقتی کرمینو دوباره به کفشدوزک و سنجاقک و هزا پا نگاه کرد لبخند قشنگی روی صورتش بود.


مطالب مرتبط:
لبخند
فقط لبخند
لبخند پیرمرد

کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: رشد نو آموز
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت