برادرم، امیر یک سال از من بزرگ تر است و در کلاس سوم دبستان درس می خواند. به قول مامان اگر از صبح تا شب دنبال توپ بدود، خسته نمی شود. می گوید می خواهد بازیکن فوتبال شود...
الاغی بود که خیلی باهوش بود. روزی الاغ در بیشه می چرید و علف می خورد که ناگهان صدای غرش شیری را شنید.. خیلی ترسید. با خودش گفت : حالا چی کار کنم. به کجا بروم نکند شیر سر برسد و مرا بخورد تا این که..
سلام دوستان تبیانی، داستان امروز ما درباره هدیه های خداست که باید مواظب آن ها باشیم وآن ها را هدر ندهیم، اسراف نکنیم تا خدا نعمت هایش را برای ما بیش تر کند...