سارا و دانه ی برف
سارا و دانهی برف
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. یک دانهی برف کوچولو روی یک تکه ابر تپل و نرم زندگی میکرد.
دانهی برف، خیلی خوشحال بود؛ چون امروز نوبت او بود که از روی ابر سُر بخورد و روی زمین بیفتد. او خیلی منتظر این لحظه بود. هوا سرد بود. ابرها به هم چسبیده بودند و از سرما میلرزیدند و دانههای ریز و درشت برف از روی ابرها سر میخوردند و میافتادند تو هوا و آرام و پیچ و تاب خوران روی زمین مینشستند. دانهی برف یک کمی دلشوره داشت. آخر این اولین باری بود که او روی یک شهر میافتاد.
او چندین بار دیگر هم از روی ابر پایین آمده بود اما یا توی صحرا یا توی کوهستان افتاده بود. اما این بار او روی آسمان یک شهر بود.
او تا حالا هیچ انسانی را ندیده بود. با خودش فکر میکرد که آدمها چه شکلی میتوانند باشند که یک دفعه از روی ابر پایین افتاد.دانهی برف خیلی آرام در هوا پیچ و تاب میخورد. او آمد و آمد و روی برفهای پشت یک پنجره نشست.
کمی به اطرافش نگاه کرد. چشمش به داخل اتاق افتاد. یک دختر کوچولو با موهایی بلند پشت پنجره نشسته بود.
از برفهای دیگر پرسید:
- اینکه پشت این پنجرهست آدمه؟
یک برف که در حال سُر خوردن از لبهی پنجره به کف حیاط بود گفت:
- آره اون یه دختر بچهست.
دانهی برف با خودش گفت:
آدمها چقدر خوشگلند. کاش میشد با او حرف بزنم.
و بعد شروع کرد به بالا و پایین پریدن و فریاد میزد:
- آهای- آهای دختر. منو میبینی؟
دخترک متوجه او شد. کمی گوش داد. صدای او را شنید. تعجب کرد!
- چهطور ممکنه که یه دونهی برف حرف بزنه؟!
سرش را به شیشه نزدیک کرد و گفت:
- دونهی برف این تویی که حرف میزنی؟
- آره منم. اسمت چیه؟
- اسم من ساراست.
- سارا! چرا این قدر تو فکری؟
- دونهی برف بیا تو. من پنجره رو برات باز میکنم.
سارا پنجره را باز کرد تا دانهی برف بیاید توی اتاق اما هوای اتاق گرم بود، دانهی برف تندی عقب کشید و گفت:
- پنجره را ببند.
سارا خیلی زود پنجره را بست و از پشت شیشه پرسید:
- چی شده؟ چرا رفتی بیرون؟
نیلوفر سالمیان
تنظیم:بخش کودک و نوجوان
**************************************