غش نکنی!
غش نکنی!
رضایت
مردی خودرویی خرید. بعد از چند ماه از او پرسیدند: از ماشینت راضی هستی؟
گفت: من نه ولی مکانیکه خیلی راضیه!
موتور
دو نفر دزد، خودروی فولکس را دزدیدند و با آن به سمت شهرستان حرکت کردند تا آن را در آنجا اوراق کرده، بفروشند. دویست کیلومتر که رفتند ماشین خراب شد و ایستاد. راننده پایین آمد و کاپوت را بالا زد او که نمیدانست موتور فولکس در قسمت عقب فولکس جا دارد وقتی متوجه این موضوع شد با نگرانی به دوستش گفت: یعنی ما دویست کیلومتر عقب عقب اومدیم.
مهمانی
توی یک مهمانی گفتند که آقایی در این مهمانی حضور دارد که شعر میگوید. اجازه بدهید یکی از شعرهایش را در اینجا بخواند.
همه ساکت شدند و مرد شاعر، شعرش را خواند. بعد از پایان شعر، یکی از مهمانها گفت: احسنت! شعر شما مرا یاد انیشتن انداخت.
مهمانها گفتند: اما انیشتن که بلد نبود شعر بگوید. مرد گفت: خب این آقا هم بلد نیست شعر بگوید.
خواب
مردی به دوستش گفت: من مشغول بازی در یک نمایش هستم. تو را به دیدن این نمایش دعوت میکنم به شرطی که بعد از پایان نمایش نظرت را بگویی.
دوستش قبول کرد. با هم به سالن رفتند اما چند دقیقه از شروع نمایش نگذشته بود که دوستش به خواب رفت. بعد از پایان نمایش مرد به دوستش گفت: تو که همهاش خواب بودی. من دوست داشتم نظرت را بگویی.
دوستش گفت: پس آن خواب چه بود؟
ویالن
مردی در یک تصادف رانندگی، هر دو دستش شکست. او را به بیمارستان بردند. در بیمارستان هر دو دست او را گچ گرفتند. بعد از مدتی دستهای مرد خوب شد و قرار شد که گچش را باز کنند. مرد به دکتر گفت: آقای دکتر بعد از باز شدن گچ دستم میتوانم ویالن بزنم.
دکتر گفت: چرا نمیتوانی؟ خوب هم میتوانی.
مرد حسابی خوشحال شد و شروع کرد به خنده و شادی. دکتر گفت: حالا چرا اینقدر خوشحالی؟
مرد جواب داد: آخه قبل از تصادف نمیتوانستم ویالن بزنم
دعوت
مردی به یک مهمانی باشکوه رفت بدون اینکه از او دعوتی شده باشد. مردم از او پرسیدند: تو دیگر برای چه به این مهمانی آمدی؟ تو که دعوت نشدی.
جواب داد: اگر صاحبخانه وظیفهی خودش را نمیداند، من که وظیفهام را میدانم.
گودال
مادر به بچهاش گفت: وا... خاک بر سرم چرا اینقدر گلی و شلخته شدهای؟
پسر گفت: داشتم میآمدم که وسط خیابان زیر پایم یک گودال باز شد و من افتادم توی گودال.
مادر با عصبانیت گفت: آخه چرا شلوار به این نویی را به این روز در آوردی؟
پسر گفت: مامان ببخشید، گودال یکدفعه دهان باز کرد دیگر وقت شلوار عوض کردن نبود.
هواپیماربایان
چند تا هواپیماربا هواپیمایی دزدیدند و برای سوختگیری به اجبار در یک کشور خارجی فرود آمدند. آنها از مقامات فرودگاه خواستند که فوری به آنها سوخت بدهند و گرنه در هر ده دقیقه یکی از سرنشینان هواپیما را خواهند کشت. مقامات فرودگاه با هم جلسه گرفتند که چه کار کنند. جلسهی آنها طول کشید و هواپیمارباها یک نفر را کشتند و جسدش را از هواپیما بیرون انداختند.
مسوولین فرودگاه دیدند که هواپیمارباها خیلی یکدنده هستند، فوری سوخت هواپیما را تامین کردند تا هواپیما پرواز کند. اما باز هم هواپیما پرواز نکرد. وقتی علت را از رییس هواپیمارباها پرسیدند. رییس کمی سرش را خاراند و گفت: راستش آن کسی که کشتیم. خلبان بود.
تنظیم :بخش کودک و نوجوان
***************************************