درنای یک پا
سالها پیش، در ایتالیا، خانوادهای به نام مدیسی زندگی میکرد. آنها خیلی ثروتمند بودند. این خانواده عاشق هنر و موسیقی بود. البته غذاهای خوب و خوشمزه را هم دوست داشت. «چی چی بیو» در قصر با شکوه آنها زندگی میکرد. او بهترین آشپز آن منطقه بود.
یک روز «لورنزو» - صاحب قصر- با یک پرنده بزرگ وارد آشپزخانه شد. چی چی بیو از خوشحالی خشکش زد. لورنزو گفت: «این درنا را برای همسرم گرفتهام، خوب کبابش کن و برای امشب غذای خوبی بپز، امشب تولد همسرم است.»
چی چی بیو درنا را پاک کرد. سس کم ادویهای رویش مالید و روی آتش کباب کرد. بویش معرکه بود. چی چی بیو به خودش گفت: «شاید بهتر باشد یک تکه آن را بخورم و ببینم طعمش هم مثل بویش عالی هست یا نه.»
تکهای از گوشت درنا را کند و خورد، عالی بود. خوشمزهترین چیزی بود که در تمام عمرش خورده بود. چی چی بیو گفت: «کیف کردم، خودم پختهام. پس یک تکه دیگر از آن هم به من میرسد.»
تکه دومی از تکه اولی هم خوشمزهتر بود. چی چی بیو خوب میدانست که دیگر نباید از آن بخورد. پس، تصمیم گرفت که به اتاق غذاخوری برود. اما بوی غذا، توی هوا پیچیده بود و از پشت سرش میآمد. قبل از اینکه بفهمد چه کار میکند، به آشپزخانه برگشت. یک تکه دیگر کند و خورد.
بعد، از آشپزخانه بیرون رفت و در آشپزخانه را محکم قفل کرد. اما قبل از شروع میهمانی، ارباب وادارش کرد به آشپزخانه برگردد و مراقب غذا باشد. دهانش چنان آب افتاده بود که تنها یک راه برایش باقی ماند؛ یک تکه دیگر از گوشت درنا را کند و توی دهانش گذاشت.
اشتهایش بیشتر تحریک شد. به خودش گفت: «این، آخرین لقمه است». اما نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد. به قدری خورد که نصف یکی از ران های پرنده، تمام شد.
آهی کشید و گفت: «حالا دیگر یک پرنده خوشگل نیست. من نباید آن را تا نصفه میخوردم.» پس، نصف باقی مانده ران را هم خورد. وقتی تمام ران را خورد، ترس برش داشت.
«تولد همسر ارباب است، آن وقت من، یک ران پرندهای را که برای همسرش گرفته بود، خوردم! وقتی بفهمد عصبانی میشود. حالا چه کار کنم؟»
آشپز خیلی نگران بود، اما یک دفعه چیزی به ذهنش رسید. وقتی درناها توی چمنزار هستند، روی یک پایشان میایستند و تعادلشان را هم حفظ میکنند.
چی چی بیو دوید توی باغ و مقداری گل و برگ تازه چید. درنای کباب شده را توی یک دیس نقرهای گذاشت و گلها و برگهای تازه را دورش چید؛ طوری که انگار درنا، در چمنزاری روی یک پایش ایستاده بود. بعد دیس را به اتاق غذاخوری برد و آن را با احترام، روی میز قرار داد.
همسر لورنزو وقتی دیس تزیین شده و زیبا را دید، فریاد زد: «آفرین!» تمام میهمانها دست زدند و هورا کشیدند. فقط لورنزو بود که دست نمیزد. او از آشپز پرسید: «چی چی بیو، چرا این درنا فقط یک پا دارد؟»
چی چی بیو با تعجب قیافه گرفت و گفت: «مگر همه درناها یک پا ندارند؟ من که تا به حال درنای دو پا ندیدهام آقا.»
همسرلورنزو لبخندی زد و تمام میهمانها هم خندیدند. اما لورنزو نگاه اخم آلودی به آشپز کرد و گفت: «فردا دو چیز را به تو یاد میدهم: اول اینکه درنای یک پا وجود ندارد، دوم اینکه من گول خوردنی نیستم.»
چی چی بیو فوراً از سالن خارج شد. تمام شب خوابش نبرد. نمیدانست لورنزو میخواهد چهطور او را تنبیه کند.
صبح زود، کسی در اتاقش را زد، لورنزو بود. دستور داد:
«اسبت را زین کن!» چی چی بیو چارهای جز اطاعت نداشت. وقتی دور میشدند، چی چی بیو که حسابی درمانده شده بود، با خودش فکر میکرد که چه طور عصبانیت لورنزو را کم کند.
لورنزو نزدیک رودخانهای ایستاد. کنار رودخانه، تعداد زیادی درنا روی یک پا ایستاده بودند. از اسب پیاده شد و به طرف درناها دوید. دستهایش را در هوا تکان داد و فریاد کشید. درناها با سر و صدای زیادی توی هوا پریدند و پرواز کردند. هر دو پایشان را زیر بدنشان کشیدند. کاملاً میشد دید که هر پرنده دو پا داشت. لورنزو با غرولند گفت: «هنوز هم میخواهی بگویی که درناها یک پا دارند؟»
- نه آقا.
- پس چرا دیشب یکی از پاهای درنای کباب شده را ندیدم؟ فکری مثل برق به مغز چی چی بیو رسید. گفت: «دیشب شما به طرف درنا ندویدید و فریاد هم نکشیدید. اگر این کار را کرده بودید،درنا هر دو پاهایش را به شما نشان میداد.»
چی چی بیو چنان با آرامش و خونسردی این جملهها را گفت که لورنزو خندهاش گرفت.
- مطمئنم که ران درنا را خوردهای، اما دیگر عصبانی نیستم. میدانستم آشپز خوبی هستی ولی امروز فهمیدم که خیلی هم باهوشی.
لورنزو چی چی بیو را بخشید. او سالها سرآشپز باقی ماند و تا وقتی زنده بود، غذاهای خوشمزه و عالی درست میکرد.
ترجمه: منظر عقدایی
تنظیم: بخش کودک و نوجوان
***************************************