یک تلنگر کوچک
سعید و وحید با هم برادرند. سعید یک سال از وحید بزرگتر است ولی هر دو در کلاس چهارم درس می خوانند. امروز سعید برای چندمین بار در طول این سال تحصیلی، از دست وحید لجش گرفته. او فکر می کند که بچه های کلاس و حتی آقا معلم هم وحید را بیشتر از او دوست دارند. با اینکه اخلاق و درس و نمره ی هر دوشان رضایت بخش و تقریباً در یک سطح است ولی او نمی تواند بفهمد چرا به وحید بیشتر توجه می شود تا او. زنگ تفریح است و سعید عصبانی و کمی هم غمگین روی بالاترین پله ی حیاط مدرسه می نشیند، وحید با چند تا از بچه ها دوان دوان می آید و می پرسد:
- سعید نمی آیی بازی؟ می خواهیم «زو» بازی کنیم.
سعید این بازی را خیلی دوست دارد ولی اخم کرده و می گوید:
- نه
صدای هیاهوی شادمانه ی بچه ها، حیاط مدرسه را زینت داده. سعید به بچه ها نگاه می کند. یکی کوچک و ریز، یکی درشت و هیکل دار. یکی لاغر و یکی چاق. اما همه روپوش های آبی تنشان است. سعید از دیدن یکی از بچه ها خنده اش می گیرد، لبه سمت چپ یقیه ی روپوشش داخل مانده و فقط طرف راستش سر جای خودش قرار دارد. سعید به خودش می گوید:
- حتماً صبح خواب آلود آمده مدرسه. یا آنقدر دیرش شده که وقت نکرده خودش را در آینه ببیند.
توجه به لباس بچه ها بیشتر می شود خیلی از بچه ها، شلوار اتو کشیده شان، آنقدر خاکی شده که انگار تازه از عملیات خاک برداری برگشته. دکمه های روپوش یکی دیگر از بچه ها بالا و پایین بسته شده. چشم سعید به وحید می افتد.
وحید همیشه مواظب سر و وضع اش است. جمعه و دوشنبه به حمام می رود. اجازه نمی دهد لباسش کثیف یا چرک شود. هر روز موهایش را شانه می زند. قبل از رفتن به مدرسه مسواک می زند. و برنامه اش را چک می کند. بعد از مدرسه، دست و صورت و پا و جورابش را می شوید. سعید خوب می داند که او به پاکیزگی اش خیلی اهمیت می دهد. سعید مثل او برای این چیزها ارزش قائل نمی شود. خیلی از شب ها حوصله ندارد مسواک بزند. به زور و نامنظم به حمام می رود. فقط بعد از حمام موهایش را شانه می زند. روپوش مدرسه اش را روی شانه اش می اندازد و آن را در میان راه تنش می کند. سعید به خود می گوید:
- وحید عجب حوصله ای دارد.
اما ناگهان چیزی در ذهنش می درخشد. بلند می شود و با صدای بلند می گوید:
- همینه. خودشه. حالا فهمیدم.
انگار چیزی کشف کرد. بدون توجه به عکس العمل بچه های دور و برش، به طرف در شیشه ای راهرو می دود. با دقت تصویر خودش را در آن براَنداز می کند. بله درست است. سر و وضع اش اصلاً خوب نیست. به طرف شیر آب می دود. دست هایش را می شوید و مشتی آب به صورتش می پاشد و جرعه ای هم می خورد. حالش حسابی جا می آید. دست های خیسش را روی موهایش می کشد. دوباره دست هایش را خیس می کند و روی لباس هایش هم می کشد. پایین شلوارش خیلی خاکی است. آن را هم تمیز می کند. دوباره دست هایش را می شوید و به طرف در شیشه ای می دود و جلوی آن می ایستد. موهایش را با دست شانه کرده و سر تا پایش را مرتب می کند. بعضی بچه های دور و برش او را نشان می دهند و می خندند. اما او توجهی نمی کند.
وارد کلاس که می شود بچه ها دستش می اندازند.
- هپلی حموم رفته
- چه عجب تمیز شدی
- بابا نظیف!
- تیپ زدی
هر کسی یک جور اظهارنظر می کند ولی هیچ کدام از این حرف ها او را ناراحت نمی کند. حتی آقا معلم هم متوجه آراستگی و تمیزی سعید می شود. تشویقش می کند و می گوید:
- بعضی ها برای تظاهر به آراستگی، از مدهای عجیب و غریب پیروی می کنند و به هر حقه ای دست می زنند تا کثیفی سر و بدن شان را بپوشانند. به جای همه ی این ها ما می توانیم با پاکیزه نگه داشتن لباس ها و نظافت روزانه و کمی دقت در ظاهرمان خود را زیبا و آراسته کنیم. و با اخلاق و رفتار خوب، موقعیت مناسبی در اجتماع کوچک اطرافمان پیدا کنیم. آفرین سعید! آفرین!
سعید خوشحال و راضی نفسی به راحتی می کشد و سرش را بالا می گیرد.
فرشته اصلانی
*****************************مطالب مرتبط
ماهی ها حوضشان خالی است ......