افسون
مردی با عدهای از دوستانش به دزدی رفت. صاحبخانه از حرکت ایشان بیدار شد و دانست که دزدان بر بام هستند. آهسته، همسرش را بیدار کرد و او را از اتفاقی که افتاده بود، آگاه ساخت و گفت: «من خود را به خواب میزنم و تو جوری با من صحبت کن تا آنها صدای تو را بشنوند. تو با اصرار زیاد از من بپرس که این همه مال و ثروت را از کجا به دست آوردهای.»
زن همین کار را کرد. مرد گفت: «ای زن از این سوال بگذر که اصل ماجرا را به تو بگویم، ممکن است دیگران از این راز بزرگ آگاه شوند.»
زن باز هم اصرار کرد. مرد با صدایی بلند که دزدها هم بشنوند، گفت: «حالا که اصرار داری برایت میگویم: حقیقت این است که این همه مال را از راه دزدی به دست آوردهام. من در این کار استاد بودم و افسون و مکر و حیلههای فراوان میدانستم. شبهای مهتابی، مقابل خانهی آدمهای پولدار میایستادم و هفت بار میگفتم: «شولم شولم» و همهی اموال و دارایی خانه، پیش چشمانم ظاهر میشد. هر چه میتوانستم از مالها بر میداشتم و دوباره هفت مرتبه میگفتم: «شولم شولم» و به وسیلهی مهتاب از سوراخ روی بام خانه بالا میآمدم.
با این افسون، نه کسی میتوانست مرا ببیند و نه کسی به من بدگمان میشد. کمکم از همین راه، این همه مال و ثروت را که میبینی، جمع کردم؛ اما تو مراقب باش که این راز را به کسی نگویی و به کسی یاد ندهی که برایمان گرفتاری به وجود میآید...»
شبهای مهتابی، مقابل خانهی آدمهای پولدار میایستادم و هفت بار میگفتم: «شولم شولم» و همهی اموال و دارایی خانه، پیش چشمانم ظاهر میشد.
دزدها که روی بام خانه بودند. از سوراخ بام همهی حرفهای مرد را شنیدند. خوشحال شدند که رمز دزدی را یاد گرفتهاند. مدتی صبر کردند تا وقتی که گمان بردند اهل خانه در خواب هستند.
بعد رئیس دزدها که مرد نادانی بود، هفت مرتبه گفت: «شولم شولم» و پایش را داخل سوراخ روی بام کرد و بلافاصله با همه سنگینی از همان بالا داخل اتاق افتاد.
صاحبخانه، چوبدستی بزرگی را که آماده کرده بود، برداشت و تا جایی که میتوانست او را زد و گفت: «همهی عمرم زحمت کشیدهام تا توانستهام مالی برای خودم دست و پا کنم، آن وقت تو آمدهای آن را ببری؟ بگو بدانم تو کیستی؟»
دزذ گفت: «من همان غافل نادانی هستم که با حرف تو گول خوردم و در این دام بلا گرفتار شدم...»
هدیه کاظمی
تنظیم:خرازی
*******************