موفرفری و موقرمزی(4)

موقرمزی، عرق کرده بود، ولی همچنان می‌گشت. بالاخره موفرفری دلش سوخت. از جایش بلند شد و گفت: این‌طوری فایده ندارد. باید همه چیز را مرتب کنیم، تا کفش‌ها پیدا شوند
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

موفرفري و موقرمزي(4)

موقرمزي، عرق کرده بود، ولي همچنان مي‌گشت. بالاخره موفرفري دلش سوخت. از جايش بلند شد و گفت: اين‌طوري فايده ندارد. بايد همه چيز را مرتب کنيم، تا کفش‌ها پيدا شوند.

موقرمزي گفت: اينکه خيلي طول مي‌کشد.

موفرفري شروع به جمع و جور کردن وسايل وسط اتاق کرد و گفت: چاره‌اي نيست!

آنها شروع کردند به مرتب کردن وسايل. موفرفري در کمد را باز کرد. يک بسته عدس از آن بيرون آورد و گفت: اين عدس‌ها، اينجا چه مي‌کند؟

موقرمزي گفت: آخ... آخ... يادم رفت. چند روز پيش خريده بودم تا عدسي درست کنيم.

دوباره مشغول شدند. اين بارموفرفري ماهي‌تابه‌اي را از توي کمد بيرون کشيد. موقرمزي گفت: مي‌خواستم نيمرو درست کنم... يادم رفت. ا... تخم‌  مرغ ها هم که توي اين کشو هستند!

ناگهان فرياد کشيد: عينکم .. عينکم... بالاخره پيدايش کردم. خدا مي‌داند چقدر دنبالش گشتم!

موفرفري گفت: بيا، اين هم ساعتت!

وسايلي که خيلي وقت بود موقرمزي گم کرده بود، يکي يکي پيدا مي‌شد. اتاق موقرمزي مرتب شد، ولي کفش‌ها پيدا نشد. ديگر غروب شده بود. موقرمزي گفت: امروز که نتوانستم سرکار برگردم. ولي فردا چه کار کنم؟ چه بهانه‌اي بياورم؟

بعد با خستگي خودش را روي صندلي انداخت. موفرفري دست‌هايش را به کمرش زد. وسط اتاق ايستاد و گفت: اتاق که مرتب شد. همه جا را گشتيم. پس تو کفش‌هايت را کجا گذاشتي؟

او به طرف آشپزخانه رفت و گفت: از گرسنگي مُرديم. اول غذا بخوريم، بعد فکري براي کفش‌هايت بکنيم. به طرف قابلمه رفت و گفت:با لوبيا‌پلو چطوري؟

موفرفري قابلمه را برداشت تا تويش برنج بريزد. با تعجب گفت: ابن قابلمه چقدر سنگين است! در آن را برداشت. ناگهان چشم هايش گرد شد و گفت: موقرمزي... بيا... بيا اينجا را ببين!

موقرمزي با ناراحتي روي صندلي نشسته بود.او گفت: ولم کن فرفري جان! هر چه مي‌خواهد باشد. فردا را چه کار کنم؟

موفرفري قابلمه‌ را به طرف موقرمزي آورد و آن را جلويش گذاشت. ناگهان موقرمزي مثل فنر از جايش پريد و گفت: واي... کفش‌هايم... کفش‌هايم که اين تو هستند. چرااينها را اينجا گذاشته‌ بودم؟!

موقرمزي گفت: بايد اين را از تو پرسيد.

موقرمزي با خجالت گفت: نمي‌دانم چرا اين طور شد و آنها را توي قابلمه گذاشتم. حتماً...

موفرفري ميان حرفش دويد و گفت: بيخود بهانه نياور. از بس که نامرتبي! عوض اين حرف‌ها سعي کن کمي مرتب باشي، تا اين‌قدر اذيت نشوي.

موقرمزي گفت: راستش را بخواهي، خودم هم به اين نتيجه رسيدم. نمي‌داني امروز چه عذابي کشيدم!

بعد کفش‌هايش را برداشت و توي جا کفشي گذاشت. قابلمه‌ را هم شست. موفرفري لوبيا و برنج را آماده کرد تا شام بپزد.

از آن روز به بعد، ديگر آن دو با هم دعوا نداشتند و همه چيز سر جاي خودش بود.

 

نوشته: مژگان شيخي

64 قصه براي کودکان

****************************

مطالب مرتبط

پندهاي پرنده

پادشاه و دلقک

نمکي سر به هوا

نخود سياه و آرزوي بزرگش

چرا سنجاب ها شادند

هر کس به کار خود

ماهي قرمز مغرور

در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت