پادشاه و دلقک
پادشاهی بود که به بازی شطرنج علاقه زیادی داشت و هر گاه فرصتی بدست می آورد با دلقک خود همبازی می شد.
روزی از روزها، پادشاه با دلقک دربار مشغول بازی شد. دلقک، شاه را مات کرد. در آن زمان هر کس که در بازی شطرنج برنده می شد، با صدای بلند شروع به گفتن «شه شه» می کرد و پیروزی خود را به رقیبش اعلام می نمود.
بنابراین چیزی از پایان بازی نگذشته بود که صدای «شه شه» گفتن دلقک در فضای دربار پیچید.
شاه که از پیروزی دلقک حسابی خشمگین شده بود، مهره های شطرنج را یکی یکی برداشت و با عصبانیت بر سر دلقک کوبید و بدین وسیله نارضایتی خود را از پیروزی او ابراز می نمود.
پس از آنکه تمام مهره ها را بر سر دلقک بیچاره کوبید، ناامید و خسته گفت: بسیار خوب! این بار را تو بردی! اما اگر راست می گویی و ادعا می کنی که شطرنج باز ماهری هستی، دوباره بازی کن و مطمئن باش که این بار نوبت برنده شدن و «شه شه» گفتن من است.
دلقک، با این که چندان به این کار مایل نبود ولی عاقبت در مقابل فرمان شاه تسلیم شد و بار دیگر با او به بازی پرداخت.
اما از قضا بخت با دلقک یار بود! پادشاه این بار هم بازی را باخت و چنان خشمگین شد که دلقک جرأت اعلام پیروزی و «شه شه» گفتن دوباره را نداشت.
پس به ناچار زیر لحاف ها و نمدهایی که در پستوخانه ی دربار وجود داشت پنهان شد و از زیر سنگری که برای خود از لحاف و نمد درست کرده بود، فریاد زد: «شه شه»! من برنده شدم، ای امیر بزرگوار!
شاه که با حیرت کارهای دلقک را نگاه می کرد و از این اعمال او خنده اش گرفته بود، با تعجب پرسید: این چه کاریست که می کنی؟ چرا زیر لحاف ها و نمدها پنهان می شوی؟ نکند دیوانه شده ای؟ دلقک بیچاره از زیر لحاف پاسخ داد: ای امیر! بار اول که بردم و شما را مات کردم، مهره ها را با عصبانیت بر سر من کوبیدید. این بار هم چنان خشمگین شدید که من جرأت نکردم حرف حق را جلوی رویتان بگویم. مجبورم زیر لحاف پنهان شوم و «شه شه» خود را به نشانه پیروزی از زیر این سنگر اعلام کنم.
تا وقتی که خشم پادشاه در مقابل حقیقت وجود دارد، حرف حق را در جایی به جز زیر لحاف نمی توان بر زبان آورد.
برگرفته از کتاب مثنوی مولوی