به دوستی که شما نمی شناسید

من به خانه شما نه همین برای تماشا آمدم. آمده بودم که از شما بپرسم چگونه می‏توان زیست؟ شما گفتید «با کار» و من خوب دریافتم. می‏دانم که کار، زندگانی بی مرگ است. وجود من سراپا شکر و شادی است، زیرا از اوان جوانی جز این چیزی نمی‏خواستم و آنرا آزموده بودم. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

به دوستي که شما نمي‏شناسيد

اين سخن مقدمه اي است از مترجم ( پرويز ناتل خانلري ) کتاب چند نامه اثر راينر ماريا ريلکه ؛

 

... شما دوست من، راينرماريا ريلکه را نمي‏شناسيد. نخستين بار چند صفحه از نامه‏هاي او در يک مجله فرانسوي مرا با اين استاد آشنا کرد. از خواندن همان سطرهاي اول دانستم که يک نوع خويشاوندي ميان ما هست. کوشيدم که بيشتر با او آشنا شوم. هر چه آشنايي ما بيشتر شد، پيوند دوستي محکم‏تر گشت؛ زيرا ديدم بيشتر آنچه را که من انديشيده بودم او گفته است و چنان زيبا گفته است که از انديشه‏هاي نازيباي خود شرمم آمد. بسي نکته‏ها نيز در گفتار او يافتم که هنوز نينديشيده بودم و مي‏خواستم که انديشيده باشم. کم‏کم رابطه من با او از دوستي گذشت و به ارادت رسيد.

او مرا در راهي که پيش گرفته بودم پايدارتر کرد. دانستم که خطا نرفته‏ام و عزم کردم که راه خود را در پي آن رهرو به پايان برسانم. او پيشواي من شد و پيشواي هر کسي خواهد بود که جوياي راهي باشد.

بارها در دلم آمد که ديگران را نيز با دوستم آشنا کنم. نه براي آنکه ايشان را راهنمايي کرده باشم، زيرا هيچ در پي اين‏کار نيستم. اما مي‏دانيد که از دوست خويش و دوستي خويش سخن گفتن لذتي دارد. با اين حال هر بار از اين عزم برگشتم، در بيم آنکه مبادا در نيابند و قدر ندانند و اين در نظر من توهيني به دوستم بود که عزيزش داشتم.

اکنون اين دوست عزيز را به شما که نيز دوست من هستيد معرفي مي‏کنم، زيرا گمان برده‏ام که آشنايي با او را غنيمت مي‏شماريد و از آن بهره‏ها مي‏بريد.

سخناني که ريلکه مي‏گويد زاده‏ ايمان اوست. بي‏گمان مي‏خواهيد که از زندگي‏ او هم چيزي بدانيد. اما زندگاني جسماني بزرگان با ديگران تفاوتي ندارد. اين داستان را هميشه در اين عبارت مي‏توان خلاصه کرد که: «خورد و خفت و برخاست وزن گرفت و به سفر رفت و بازگشت و در گذشت» و گاهي چند کلمه ديگر که همين قدر عادي است بر اينها افزوده مي‏شود. آنچه بيشتر اهميت دارد زندگاني دروني اوست. ريلکه، چنانکه به شاگردش سفارش کرده است، در هنر خود و ايماني که بدان داشت زيست کرد. پيش او شاعري از زندگي جدا نبود و در شعرهاي خود هم بارها اين نکته را گفته که «سرائيدن جلوه‏ هستي است».

براي ما که با اين زندگي آشنايي نداريم و از شاعري و هنر اين معني را که ديگران به آن داده‏اند در نمي‏يابيم سخنان ريلکه شايد شگفت انگيز و مبالغه‏آميز جلوه کند. در ميان شاعراني که مي‏شناسيم کم اندکساني که اين شيوه را داشته‏اند، زيرا هنر نزد گروهي از ايشان کسب و حرفه‏اي بوده است، و نزد گروهي تفنني، و پيش آنها که بر همه برتري داشته‏اند فني. بسياري از ايشان همين مي‏خواسته‏اند که زبردستي و مهارت خود را در سخن‏پردازي به نحوي جلوه بدهند و اگر گاهي حاجتي دروني ايشان را به سخن مي‏آورده است چنان در رسوم و آداب سخنوري مي‏پيچيده‏‏اند که کمتر نشاني از خودشان به جا مي‏مانده است.

به همين سبب در ادبيات ما شاعري را آنطور که ريلکه بدان عقيده دارد نمي‏شناسند. به عقيده نظامي عروضي «شاعري صناعتي است که شاعر بدان صناعت اتّساق مقدّمات موهمه کند و التيام قياسات منتجه بر آن وجه که معني خرد را بزرگ کند و بزرگ را خرد و نيکو را در لباس زشت و زشت را در حليه نيکو جلوه دهد...»

بدين طريق مي‏بينيد که زندگاني شاعر و روان شاعر و درد و شادي شاعر هيچ‏يک اينجا در کار نيست. آنچه در کارست همان مهارت و استادي اوست. شاعري فني است ماننند همه فنون ديگر که اصول  و قواعد آنرا بايد آموخت و به تمرين در آن چيره دست بايد شد.

اما نزد ريلکه شعر ميوه زندگي است و نغمه‏ايست که از کنه هستي شاعر بر مي‏آيد. اين معني را در يکي از کتاب‏هاي خويش چنين بيان مي‏کند:

  1. «... شعري که در جواني سروده شده باشد بسيار ناچيز است. بايد عمري، و اگر بشود عمري دراز، انتظار کشيد و کوشش کرد و سپس در آخر کار، بسيار دير، شايد بتوان ده مصراع نيکو گفت. زيرا شعر چنانکه گروهي پنداشته‏اند نتيجه احساسات و عواطف نيست. احساسات پر زود ظاهر مي‏شود. اما شعر محصول  تجربه است. براي سرودن يک بيت شعر بايد بسيار شهرها و مردمان و چيزها ديده‏باشي، بايد جانوران را بشناسي، بايد دريابي که مرغان چگونه پرواز مي‏کنند و گل‏هاي کوچک سحرگاهان هنگام شکفتن چه جنبشي مي‏نمايند. بايد بتواني راه کشورهاي ناآشنا را باز به ياد بياوري. بايد بتواني از ديدارهاي نامنتظر و سفرهايي که از دير باز زمان آنها نزديک مي‏شده است ياد کني. بايد بتواني روزگار کودکي را که هنوز رازش بر تو فاش نشده است، و بيماري‏هاي زمان خردي را که به نحوي عجيب ظاهر مي‏گرديد، و روزهايي را که در اطاق‏هاي در بسته و ساکت گذرانده‏اي، و صبح‏هاي کنار دريا، و خود دريا و شب‏هاي سفر را که در آسمان با همه ستارگان لرزلرزان پرواز مي‏کرده‏اند اينها همه را بايد بتواني باز به خاطر بياوري.
  2. «اما همان ياد کردن از اين چيزها بس نيست. بايد ياد بسيار شب‏هاي عشق- که هيچ‏يک به ديگري مانند نبوده باشد- در سر داشته باشي... بايد در کنار محتضران و بالين مردگان در اطاقي که پنجره‏هاي آن باز بود و آوائي گاهگاه از بيرون در آن راه مي‏يافته نشسته بوده باشي، و اين همه بس نيست که سرت از ياد گرانبار باشد. بايد چون يادها بسيار شد بتواني آنها را فراموش کني و بايد آن صبر جميل را داشته باشي که در انتظار باز گشتن آنها بنشيني . زيرا يادها خود به کار نمي‏آيند و فقط آنگاه که درما به خون و نگاه و رفتار مبدل مي‏شوند، آنگاه که ديگر نامي ندارند و از ما جدا نيستند، آن‏وقت است که شايد، در ساعتي که بسيار  نادر پيش مي‏آيد، از ميان آنها نخستين کلمه شعري برخيزد...».

بنابراين در نظر ريلکه شعر محصول تجربه است. اما چنانکه از همان عبارت‏هاي بالا مي‏توان دريافت منظور وي آن نيست که براي شاعر شدن بايد به آب و آتش زد و حادثه‏جويي کرد. در اين باب يکي ديگر از نويسندگان بزرگ معاصر به تصريح چنين مي‏گويد:

  1. «شاعر سازنده است و مانند همه سازندگان ديگر به مايه کار نيازمندي دارد و اين مايه براي شاعر تجربه‏هاي اوست... تجربه حوادثي نيست که براي کسي روي مي‏دهد بلکه بهره‏ايست که آن کس از حوادثي که براي او رخ داده است به دست مي‏آورد. تجربه استعداد کار بستن وقايعي است که روي داده نه خود آن وقايع.»

ريلکه خود در يکي از نامه‏هايي که به دوست جوانش نوشته همين نکته را به او گوشزد کرده است: «اگر زندگاني روزانه شما در نظرتان حقير مي‏نمايد تهمت ناچيزي بر آن نبنديد. تهمت بر شماست که چندان شاعر نيستيد تا جلال و جمال آنرا دريابيد. پيش هنر آفرين هيچ‏چيز و هيچ‏جا ناچيز و سرسري نيست...»

پس شاعر بايد نخست اين استعداد را در خود پرورش دهد که بتواند زندگاني را در يابد و از آن بهره برگيرد. دستور ريلکه را مي‏توان در اين عبارت خلاصه کرد که: «پيش از آنکه شعر بسازي خود را شاعر بساز».

براي هر جوان پرشوري که صاحب قريحه شاعري است، در آغاز کار، بارها پيش مي‏آيد که بنوميدي با خود مي‏گويد: «دريغا که سخنوران بزرگ پيشين هر چه گفتني‏ بوده گفته‏اند و براي من ميداني نماند تا در آن جولان کنم.» راستي شاعر امروز چه مي‏تواند بگويد که گفتني و نو و از آن خود او باشد؟ ريلکه از اين معما پرده برمي‏دارد. اگر سخنان او را در يابيد مي‏بينيد که ديگران، همه گفتني هاي خود را گفته‏اند؛ اما هيچ کس گفتني‏هاي شما را نگفته و نمي‏تواند بگويد ريلکه مانند عارفان بزرگ ما معتقدست که همه چيز را از «خود» بايد جست. وجود ما منبع قوائي است که منتظر بروزند، و زندگي صورت پذيرفتن و بفعل آمدن اين قواست. نخستين دستوري که ريلکه مي‏دهد ( و اين نه همان دستور شاعري بلکه دستور زندگي است) اين است که قواي خود را بشناسيم. بيشتر جوانان ميل دارند که شاعر باشند و گفتارشان زبانزد خاص و عام بشود و نامشان در دهان‏ها باشد. اما کساني هم هستند که به سرودن احتياج دارند و اين احتياج فطري ايشان را رنج مي‏دهد. مجبورند که شعر بگويند و حس مي‏کنند که براي اجراي اين وظيفه آفريده شده‏اند. ريلکه به آنان مي‏گويد که پي کار ديگر بروند و اينان را پند مي‏دهد که بار سنگين اين وظيفه را به دوش بگيرند: «زندگاني شما، تا بيهوده‏ترين و تهي‏ترين دم آن، بايد نشانه و شاهد چنين شوقي باشد.»

عارفان ما براي پيمودن راه کمال پيروي پير را لازم مي‏دانند. پير ريلکه طبيعت پير است که با او «به خلوتي که در آن اجنبي صبا باشد» آشنا مي‏توان شد. اما طبيعتي که او مي‏گويد همان مناظر زيباي صبح و شام و بهار و خزان نيست که شاعران «رمانتيک» مي‏گفتند. طبيعت در زبان ريلکه بر هر چه هست اطلاق مي‏شود و همه آفاق را فرا مي‏گيرد.

مهم‏ترين نکته در پندهاي ريلکه خلوت گزيدن است. راز توفيق را در خلوت بايد يافت. «در خود فرو رفتن و ساعت‏ها کسي را نديدن، به اين مقام است که بايد رسيد. تنها بايد شد، مانند کودکي که تنهاست در حالي که بزرگ‏تران مي‏آيند و مي‏روند و به کارهائي مشغولند که در نظر طفل بزرگ مي‏نمايد زيرا بزرگ‏ها با آن سر و کار دارند و کودک از کارشان سر در نمي‏آورد» اين همان خلوت ظاهري نيست بلکه خلوت ذهن و روانست. آنکه در پي نام است و به قضاوت ديگران در باره کار خود محلي مي‏گذارد، به اين خلوت دست نخواهد يافت.

چون چنين خلوتي ميسر شد کار بايد کرد. ياري طبع براي ريلکه سخني بي معني است. شاعر بايد به نيروي کار بتواند طبع خويش را برانگيزد نه آنکه بيکار در انتظار ياري طبع بنشيند. اين شيوه را ريلکه از رودن پيکر ساز و نقاش نامدار فرانسوي آموخته و در يکي از نامه‏هايي که به او نوشته است اين نکته را اعتراف مي‏کند:

  1. «من به خانه شما نه همين براي تماشا آمدم. آمده بودم که از شما بپرسم چگونه مي‏توان زيست؟ شما گفتيد «با کار» و من خوب دريافتم. مي‏دانم که کار، زندگاني بي مرگ است. وجود من سراپا شکر و شادي است، زيرا از اوان جواني جز اين چيزي نمي‏خواستم و آنرا آزموده بودم. اما کار من، چون آن‏را بسيار دوست مي‏‏داشتم، در اين مدت مانند جشني بزرگ شده بود که گاه گاه دلبر طبع آن را مي‏آراست و بسا که هفته‏ها با اندوه بي‏پايان در انتظار مقدم او مي‏گذشت. اين زندگي پر از خطر بود. من از هر وسيله مصنوعي براي انگيختن طبع سخت پرهيز کردم. از ميگساري دست کشيدم (سال‏هاست که چنين کرده‏ام) و کوشيدم که زندگاني خويش را به طبيعت نزديک کنم. اما با همه اين کارها که شايد خردمندانه بوده است هرگز نتوانسته بودم دلبر گريز پاي طبع را با کار به دام بياورم. اکنون مي‏دانم که يگانه وسيله نگاه‏داشتن او همان کار است و اين دوران نو را در زندگاني و اميد خويش عطيه شما مي‏دانم...»

آنکه در تکاپوي نامجوئي و خودنمايي است شاعر نيست. گمنامي و ناشناسي لازمه خلوت و تجرّدي است که به عقيده ريلکه راه رسيدن به کمال هنر است و گفتار او در اين باب شعر کليم را به خاطر مي‏آورد:

در کيش ما تجرد عنقا تمام نيست   در فکر نام ماند اگر از نشان گذشت

اما ريلکه گذشته از آنکه خودنمايي و نامجويي را نمي‏پسندد شهرت را براي هنرمند زيانکار و خطرناک مي‏شمارد:

«اي جوان ناشناس که شوري در سرداري، گمنامي خويش را غنيمت بشمار. اگر آنان‏که قدر ترا نمي‏دانند با تو مخالفت مي‏کنند و معاشران ترا ترک مي‏گويند و به سبب انديشه‏اي که عزيزش داري مي‏خواهند ترا از پا در آورند، چه باک داري؟ زيرا اين خطر آشکار در مقابل خصومت پر گزند شهرت، که ترا بر سر زبان‏ها مي‏اندازد و بيچاره و ناتوانت مي‏کند بسيار ناچيزست. هرگز در پي آن مباش که ديگران به نيکي يا زشتي از تو ياد کنند و اگر زماني گذشت و ديدي نام تو در دهان مردمان است بدان اعتنا مکن، همچنان که به سخنان ديگرشان اهميت نمي‏دهي. بينديش که نامت آلوده شده است و آن را از خود دور کن. نهاني نام ديگري بر خود بگذار تا خدا بتواند در دل شب ترا بدان نام بخواند و آنرا از همه کس پنهان بدار.

«اي خلوت نشيني که از همه کناره کرده بودي، چه زود به دستياري شهرت ترا به چنگ آوردند! آنانکه تا دمي پيش از مخالفان تو بودند اينک ترا همشأن خويش مي‏خوانند و سخنانت را مانند وحوش گرفتار در قفس ادعاهاي خويش کرده بر سر بازارها مي‏برند و با خاطر آسوده نمايش مي‏دهند...»

من اين نامه را که همراه ترجمه يکي از آثار بلند و زيباي ريلکه است به قصد آن آغاز کردم که اين شاعر بزرگ را بهتر بشناسانم. اما در نوشتن هر سطري بيم‏ناک بودم که مبادا توضيح من شما را در شناختن او گمراه کند و با همين بيم اين مقدمه ناقص را به پايان مي‏رسانم. شايد بعد مجالي پيدا شود که باز در باره ريلکه و آثار او چيزي بگويم. اکنون گوش کنيم که استاد چه مي‏گويد. زيرا «چون بزرگي به سخن در آيد دم فرو بايد بست».

در ادامه نامه ها را خواهيم آورد ...


پرويز ناتل خانلري

تنظيم: بخش ادبيات تبيان

 

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت