غلام، کدام یک از شما دو تا است؟

اگر یادتان باشد، در قسمت قبل خواندید که در یکی از روزهای خوب خدا، در گوشه ای از یک شهر زیبا، عده ای از مردم ایستاده بودند و به معرکه ای که یک مرد مسن و یک مرد جوان راه انداخته بودند نگاه می کردند. ماجرا از این قرار بود که هم مرد جوان و هم مرد مسن مدعی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

غلام، کدام يک از شما دو تا است؟

قسمت دوم

اگر يادتان باشد، در قسمت قبل خوانديد که در يکي از روزهاي خوب خدا، در گوشه اي از يک شهر زيبا، عده اي از مردم ايستاده بودند و به معرکه اي که يک مرد مسن و يک مرد جوان راه انداخته بودند نگاه مي کردند.

ماجرا از اين قرار بود که هم مرد جوان و هم مرد مسن مدعي بودند که ديگري غلام اوست و از آنجا که دعواي اين دو نفر بالا گرفته بود طبق معمول کار به محکمه قاضي کشيده شد.

و حالا ادامه ماجرا:

**************************************

قاضي کلاه بلندي روي سرش گذاشته بود و پشت ميز نشسته بود.

قلمش را درون ظرف مرکب برد و سريع بيرون کشيد. بعد قلم را روي کاغذ دواند و شروع کرد به نوشتن چيزي.

آن دو مرد مقابل قاضي نشسته بودند و چشم به او دوخته بودند. قاضي دست از نوشتن کشيد و قلم را روي ميز انداخت.

بعد کاغذ را لوله کرد و قيطان کوچکي دور آن بست.

- بايد ادله اي ارائه کنيد که حرف شما را ثابت کند؛ وگرنه بي نتيجه مي مانيم.

بعد قاضي اوراق روي ميزش را مرتب کرد و آماده رفتن شد.

- يک راه ديگر هم هست.

مرد جوان از جايش بلند شد و گفت: چه راه ديگري جناب قاضي؟!

قاضي ادامه داد و گفت: اگر مدرکي نداريد بايد شاهد بياوريد، بايد چند نفر شهادت بدهند که کدام يک از شما دو نفر راست مي گويد و حق به جانب کدام يک شما است.

مرد مسن تر به کمک چوب دستي اش، ايستاد و گفت: اما جناب قاضي، خدمتتان عرض کردم که ما در اين شهر غريبيم و کسي ما را نمي شناسد، بنابراين نمي توانيم شاهدي پيدا کنيم.

قاضي دستش را زير چانه اش برد و در فکر رفت. هرچه با خود انديشيد ذهنش به جايي قد نداد.

کاغذهاي روي ميز را درون آستري پيچيد و از جايش برخاست.

- فردا صبح هردو نفر شما در حياط ديوان حاضر شويد.

مرد جوان کمي جلوتر رفت و گفت: من دروغ نمي گويم قربان، نمي شود همين حالا حکمي صادر کنيد تا ما برويم؟

- گفتم که بايد مدرکي ارائه کنيد و يا شاهدي بياوريد، حالا که از اقامه هر دو ناتوانيد، بايد تا فردا صبح صبر کنيد تا حکمي صادر کنم.

سپس قاضي از اتاقش بيرون رفت و در پي او آن دو مرد نيز خارج شدند.

***

قاضي تا صبح نتوانست پلک هايش را روي هم بگذارد. دائماً در اين فکر بود که چگونه مي تواند به عدالت ميان آن دو نفر قضاوت کند، نه هيچ مدرکي بود و نه کسي مي توانست به عنوان شاهد راه گشاي قاضي باشد.

کار، کار مشکلي بود، اندکي غفلت از جانب قاضي باعث مي شد که او به اشتباه حکمي را صادر کند.

صبح فرا رسيد و آن ها در محوطه حياط ديوان عدالت حاضر شدند.

باد زمستاني هوهو کنان در شهر مي وزيد و سوز سرما تن همه را مي لرزاند. عده اي از مردم هم جمع شده بودند و منتظر شنيدن حکم قاضي بودند.

ديوار نه چندان ضخيمي در وسط حياط ساخته شده بود. قاضي دستور داد تا مأموران دو سوراخ به اندازه سر هرکدام از آن ها در ديوار ايجاد کنند. قاضي رو به آن دو نفر کرد و گفت: هريک از شما سرش را داخل يکي از آن دو سوراخ ببرد و از آن طرف ديوار بيرون بياورد.

هر دو نفر با تعجب به ديوار نزديک شدند و کاري را که قاضي گفته بود انجام دادند. قاضي هم به همراه عده اي از مردم به آن طرف ديوار رفتند. مردم همه حيرت زده به آن ها نگاه مي کردند و از کار قاضي تعجب کرده بودند. آن ها منتظر بودند تا ببينند قاضي چه کاري مي خواهد انجام دهد. ناگهان قاضي شمشيري را از زير پيراهنش بيرون آورد و به دست يکي از مأموران داد و بعد با اشاره اي به او فهماند که نزديک آن دو نفر برود.

مأمور کنار ديوار رفت و شمشير را از درون قلاف بيرون کشيد.

قاضي رو به مأمور کرد و با صداي بلند فرياد زد: اي مأمور، بزن گردن اين غلام را !

به محض اينکه قاضي اين حرف را زد، آن مرد جوان که واقعاً غلام بود، وحشت زده سرش را بيرون کشيد؛ ولي آن مرد مسن هيچ حرکتي نکرد و سرش را همچنان داخل سوراخ نگه داشت.

مأمور آهسته شمشير را پايين آورد. قاضي به مأمور گفت که غلام را به اين طرف ديوار بياورد.

وقتي غلام نزد قاضي آمد، قاضي رو به آن مرد کرد و گفت: ببينم جوان، مگر تو نبودي که مي گفتي من اربابم و اين مرد غلام من است؟!

غلام از خجالت نگاهش را به زمين دوخت و گفت: اربابم به خاطر هر کار کوچکي مرا کتک مي زد، به همين خاطر از دست او به ستوه آمده بودم و اين دروغ را گفتم تا شايد بتوانم از دست او خلاص شوم.

پيرمرد هم سرش را به زير انداخت و سکوت کرد.

سپس قاضي هر دو را به محکمه برد.

پير مرد در نزد قاضي و مردم شهر تعهد داد که ديگر غلام را نيازارد و از اين به بعد با او خوشرفتاري کند.

بعد از آن، قاضي غلام و آن مرد را با هم آشتي داد و آن ها به شهر خود بازگشتند.

 

برگرفته از مجله: سلام بچه ها

نوشته: سيد عباس صحفي

 

*********************

مطالب مرتبط

 

بابا باور کن خوشگلي!

يک تلنگر کوچک

جامه و قافله

در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت