تبیان، دستیار زندگی
خورشید رفته رفته به وسط آسمان می رسید و اشعه طلایی اش را در هوای سرد زمستان، از میان ابرها به زمین می پاشید. در گوشه ای از بازار کوچک شهر، عده ای جمع شده بودند و معرکه دعوایی را تماشا می کردند. صدای داد و فریاد دو نفر بلند بود و تا میانه بازار به گوش می
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

غلام، کدام یک از شما دو تا است؟

غلام، کدام یک از شما دو تا است؟

قسمت اول

خورشید رفته رفته به وسط آسمان می رسید و اشعه طلایی اش را در هوای سرد زمستان، از میان ابرها به زمین می پاشید.

در گوشه ای از بازار کوچک شهر، عده ای جمع شده بودند و معرکه دعوایی را تماشا می کردند. صدای داد و فریاد دو نفر بلند بود و تا میانه بازار به گوش می رسید.

عده ای از مردم که در حال گذر از بازار بودند، می ایستادند و سرکی می کشیدند تا از ماجرا با خبر شوند.

نزاع بین دو مرد غریب بود.

یکی جوان و دیگری سن و سالی داشت. مرد جوان صدایش را بلند کرده بود و رو به مردم فریاد می زد و می گفت: این مرد غلام من است و من هم ارباب او هستم؛ اما او به حرف های من گوش نمی دهد.

هیچ کس از مردم شهر آن دو نفر را نمی شناخت. همهمه ای میان مردم بلند شد که این دو نفر کیستند؟ از کجا آمده اند؟

جمعی از مردم از معرکه جدا شدند و به سراغ کارشان رفتند، عده ای دیگر هم همچنان ایستاده بودند و نظاره گر ماجرا بودند.

مرد مسن تر دستش را از دست مرد جوان بیرون کشید و گفت: چرند نگو جوان!

از خر شیطان بیا پایین و  بیش از این آبرو ریزی نکن!

بعد رو کرد به جمعیت و ادامه داد: این جوان غلام من است. خودم او را از بازار برده فروشان بغداد خریده ام.

جوان قیافه حق به جانبی به خود گرفت و گفت: پیر مرد از ریش سفید خود خجالت نمی کشی؟

چرا دروغ می گویی؟

من غلام تو هستم یا تو غلام منی؟ خود من تو را به بردگی اختیار کرده ام!

مردم همه درمانده بودند که حق با کیست؟ و چه کسی راست می گوید.

هردو مرد یک ادعا داشتند و مشخص نبود کدام یک از ایشان راست می گوید؟

مشاجره و درگیری بالا گرفت و هیچ یک از ایشان کوتاه نمی آمد.

یکی از ریش سفیدهای بازار که در آن جا بود، پادرمیان گذاشت و گفت: این گونه هیچ کدامتان به نتیجه نمی رسید. باید به نزد قاضی شهر بروید و دعوای خود را با ایشان مطرح کنید، او می تواند میان شما حکم کند.

جمعیتی که حاضر بودند، همگی سخن پیرمرد را تصدیق کردند و آن دو مرد را نزد قاضی بردند.

قاضی شهر کلاه بلندی روی سرش گذاشته و پشت میز نشسته بود. قلمش را از درون ظرف مرکب بیرون آورد و روی کاغذ دواند.

آن دو مرد مقابل قاضی نشسته بودند و چشم به او دوخته بودند. قاضی دست از نوشتن کشید و قلم را روی میز گذاشت و کاغذ را لوله کرد و قیطان کوچکی دور آن بست و گفت ...

ادامه دارد ...

برگرفته از مجله: سلام بچه ها

نوشته: سید عباس صحفی

*****************************

مطالب مرتبط

بابا باور کن خوشگلی!

یک تلنگر کوچک

جامه و قافله

ماهی ها حوضشان خالی است ......

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.