پیکره مقدس
روزی، روزگاری دختر جوانی بود که تمام ساعت های روز و شب را به عبادت می گذرانید. و اصلا در فکر ازدواج نبود...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ :
يکشنبه 1397/09/18 ساعت 10:15
پدرش با اصرار از او می خواست که ازدواج کند. برای همین زندگی را، به او سخت می گرفت. دختر که چنین وضعیتی را دید از خداوند خواست که کاری کند که ریش در بیاورد و هیچ مردی حاضر نشود با او ازدواج کند.
بعد از مدتی دعای دختر قبول شد و خبر آن به گوش شاه رسید. شاه که یکی از خواستگاران دختر بود، خشمگین شد و دستور داد تا او ر ا به صلیب بکشند.
وقتی دختر را به صلبیب کشیدند تمام گناهان او پاک شد. بعد از مدتی پیکره ای از او ساختند و در کلیسا گذاشتند.
روزی مرد فقیر وارد آن کلیسا شد. با دیدن پیکره دختر، در مقابل او زانو زد. روح دختر که از تنگ دستی و فقر مرد آگاه بود یکی از کفش هایش را برای او انداخت. کفش پیکره، از طلا بود.مرد خم شد و کفش را برداشت و از او تشکر کرد.
به زودی خبر گم شدن کفش پیکره در همه جا پیچید و مامورهای شاه خانه ها را گشتند تا کفش را در خانه مرد فقیر پیدا کردند. او را به جرم دستگیری دزدی دستگیری کردند و با دست های بسته به طرف چوپه دار بردند.
مسیر آن ها از جلوی کلیسا بودو مرد فقیر خواهش کرد که برای آخرین بار به او اجازه بدهند که برای آخرین بار به کلیسا برود و از پیکره که به او محبت کرده بود خداحافظی کند.
ماموران به خواهش او موافقت کردند. همین که مرد دستی به پیکره کشید، دختر لنگه دیگر کفش طلائیش را برای او انداخت و با این کار بی گناهی مرد را نشان داد.
به این ترتیب، بند و زنجیر را از دست و پای مرد باز کردند و او توانست به زندگی اش ادامه بدهد.
مطالب مرتبط:
زمان رستاخیز طبیعت
قران
کانال کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: شهرزاد فراهانی- منبع: قصه های شب
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت