تبیان، دستیار زندگی

پادشاه و سنجاب

داستان پادشاه و سنجاب از افسانه های کشور هندوستان است، با ما همراه شوید تا این داستان زیبا را بخوانیم...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 پادشاه و سنجاب
یکی بود یکی نبود. یک روز سنجابی یک سکه پیدا کرد. سکه را برداشت رفت پیش پادشاه و گفت: من از تو بهترم. از تو ثروتمندترم.

پادشاه که خیلی مغرور بود، عصبانی شد. دنبال سنجاب کرد. سنجاب سکه را انداخت و فرار کرد. پادشاه سکه را برداشت و در جیبش گذاشت.

عصر همان روز شاه و وزیر داشتند با فرستاده های پادشاه همسایه صحبت می کردند. سنجاب از راه رسید و گفت: اگر پادشاه پولدار است، به خاطر سکه ی من است.

پادشاه خشمگین شد؛ اما جلوی مهمان هایش حرفی نزد. موقع شام باز سنجاب پیدایش شد و شروع به خواندن کرد: اگر غذا خوشمزه است به خاطر پول من است.

خدمتکاران به دستور پادشاه دنبال سنجاب دویدند، اما هر چه گشتند او را پیدا نکردند.

فردا موقع ناهار باز سنجاب پیدایش شد و خواند: پادشاه با پول من به مهمان هایش غذا می دهد.

پادشاه که دید دارد آبرویش می رود، سکه را از جیبش بیرون آورد و برای سنجاب پرت کرد.
سنجاب سکه را قاپید و داد زد: پادشاه از قدرت من ترسید. پادشاه از قدرت من ترسید.

مطالب مرتبط:
شترهای مهمان سرای آفتاب
دست های مهربان
فقط اخم نکنید
 
کودک و نوجوان تبیان
تنظیم: فهیمه امرالله- منبع: ماهنامه رشد نوآموز
مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.