قنادی آقای محجوب
قنادی آقای محجوب
از آنطرف خیابان دیده بودمشان. همیشه دوستی این دو نفر را دوست داشتم. رابطه آقای محجوب و بابا مصداق رفاقت بهتر از خویشاوندی است.
از آنطرف خیابان دیده بودمشان. همیشه دوستی این دو نفر را دوست داشتم. رابطه آقای محجوب و بابا مصداق رفاقت بهتر از خویشاوندی است. اختلاف سنی شان کم نیست اما هر عددی هم که باشد هیچ ربطی به شدت رابطه شان ندارد. آقای محجوب قنادی دارد و کلوچه هایش طعم گذشته را دارد. هنوز ایستاده ام روبه روی مغازه و به شهر نگاه می کنم. به اولین زمستانی فکر می کنم که برف را دیدم. تعجب کرده بودم. آن موقع ها مثل الان نه بحث گرمایش زمین مطرح بود و نه سوراخ شدن لایه اوزون، همه چیز مرتب و منظم سر جایش بود. برف هم که می آمد، درست و حسابی می آمد.
مدرسه رو نبودم اما اگر اشتباه نکنم هر روز صبح مامان دستم را می گرفت می برد مهدکودک و عصر هم بابا می آمد دنبالم. آن روز که برف آمد، مهد و کودکستان و همه مدارس را تعطیل کرده بودند. من اصلا خوشحال نبودم. اصلا بچه ها دوست دارند روز برفی بروند مدرسه. توی کمتر خانه ای ماما ن ها اجازه می دهند بچه ها برف بازی کنند. من هم مثل همه بچه َها آنقدر گریه کردم که بابا مجبور شد مرا همراه خود ببرد سر کار. من بچه آرامی بودم و مزاحم کسی نمی شدم. بابا مشغول کار بود که آقای محجوب آمد. مرا که دید، از توی بسته ای که دستش بود یک کلوچه داد دستم. هنوز ایستاده ام این طرف خیابان و به گپ زدن بابا و آقای محجوب نگاه می کنم. کلوچه را از دست آقای محجوب گرفتم. نمی دانم چرا هرگز طعم آن کلوچه از یادم نمی رود. هنوز هم وقتی کلوچه می خورم سعی می کنم با آن طعم مقایسه اش کنم.
از عرض خیابان رد می شوم. هم موهای بابا سفید شده و هم تارهای موی سفید آقای محجوب از تارهای مشکی اش بیشتر شده اند. دارند می خندند. وارد مغازه می شوم. سلام علیک گرمی می کنیم. آقای محجوب مثل همیشه کلوچه ای سمتم می گیرد. کلوچه را که می گیرم، مثل همان بچه مهدکودکی، سریع می خورم. نه کلوچه تغییر کرده، نه آقای محجوب و نه من. خنده ام می گیرد، کلوچه همان طعم را دارد. اصلا توی همه این سال ها این کلوچه همین عطر و بو را داشت، آقا محجوب سن و سالش زیاد شده اما همان آقای محجوب است با همان مهربانی. هنوز هم به مهمان هایش کلوچه تعارف می کند و من هم همان پسرکی هستم که دوست داشتم در روز برفی از خانه بیرون بروم. شهرمان هم پیر شده اما همان شهر است. از مغازه آقای محجوب که بیرون می آیم به این فکر می کنم که چه خوب است که بعضی چیزها هنوز همان اصالت خود را دارند. بابا پشت سرم از مغازه بیرون می آید و می گوید: «می خوای برسونمت خونه؟» دوستش دارم، بابا هم همیشه همان باباست.
منبع:همشهری انلاین