برگه شعر من
برگه شعر من
یکی بود یکی نبود . بهاره کوچولو نقاشی خوشگل کشیده بود ولی کاغذ نقاشی و گم کرده بود.
بهاره این طرف را نگاه کرد، آن طرف را نگاه کرد. ولی پیدا نکرد؟ کاغذش را گم کرده بود همان که شعر توش نوشته بود و قرار بود سر صف بخوانه. خوب یک بار دیگه هم گشت. اول کیفش را خالی کردهر چه را که تو کیفش بود بیرون ریخت.
وای چه چیزهایی که تو کیفش بود؟ مداد کوچولو. پلاستیکی که تویش نان و پنیر مانده بود و نخورده بود. خیار گندیده، وای تراش دوستش! چه قدردوستش بهش گفته بود که تراشم را دادم به تو، اما او گفته بود نه. خلاصه کیفش را خالی کرد. کتاب هایش را یکی یکی ورق زد و آن را دید. تو کتاب هایش هم نبود. حالا رفت سراغ دفترهاش. آن جا هم برگه نبود
خدایا: پس کجا گذاشتم؟
مامان گفت: وای! گفتم حتما کاری نداری باهاش.صبح بابا آن را دید و انداخت تو دوریختنی ها. بهاره با ناراحتی رفت سراغ سطل زباله. ولی دلش نیامد دستش را درون سطل کند. پوست تخم مرغ و میوه و تفاله چای. از توی کابینت یه دست کش یک بار مصرف برداشت و دستش راکرد توی سطل و آن جا نشست.اما فایده ای نداشت. وقتی مادرآمد داخل آشپزخانه بهاره را دید که داشت توی سطل را می گشت.
پرسید: بهاره چه کار می کنی؟ خوب دارم می گردم تا کاغذ شعرم را پیدا کنم. مادر خندید:آخه دختر جان کی دیدی بابا کاغذ را توی سطل زباله بیندازد؟ مگر صد بار نگفتم که باید زباله خشک و تر جدا باشند.برو تو بالکن ببین آن جاست؟
بهاره بدو رفت به طرف بالکن. دو تا سطل گوشه آن جا بود. یک سطل از ظرف پلاستیکی و سطل دیگر از کاغذ پر بود.برگه ی شعر بهاره روی کاغذ دیگری بود. بهاره برگه را برداشت و بوسیدو گفت:" قربونت برم بابای خوش سلیقه، قول می دم از این به بعد رعایت کنم."
koodak@tebyan.com