هیچ کدام باباجان من نبود
هیچ کدام باباجان من نبود
گفتگو با مادر شهید و همسر جاویدالاثر گودرز عابدی(قسمت دوم)
مادر عزیز از شوهرتان بگویید که جاویدالاثر هستند. بعد از شهادت پسرتان چه کرد؟
باباجان، یعنی «باباجان عابدی» نام همسرم است، او هم به پاسداری از خون پسرمان گفت که میخواهد راهش را ادامه دهد. گفت: «باید به جبهه بروم و از خون پسرم و وطن و ناموسم دفاع کنم.»
خانهای که نیمه ساخته بود را برای من و بچهها کامل کرد و گفت: «زن این خانه را ساختم که تو راحت باشی و بتوانی فرزندانمان را بزرگ کنی.» میگفت: «زن، بگذار بچهها سر گرسنه زمین بگذارند اما از کسی پول قرض نکن. اگر من رفتم به بچهها نون پیاز بده اما پلو مرغ داداشم را هم قبول نکن.»
روز رفتن همه بچهها را جمع کرد و گفت: «به هیچ وجه درشتی به ننتون (مادرتان) نکنید.»
در چه تاریخی به جبهه اعزام شدند؟
همزمان با رحلت امام (ره) بود. سال 1367. یادم است که حمله آخر شلمچه بود که باباجان با دوستانش از طرف بسیج رفتند و دیگر برنگشت.
وقتی دوستانش که همراهش رفته بودند برگشتند بچههایم در کوچه مشغول بازی بودند، به داخل خانه دویدند و گفتند: «مامان! مامان! دوستان بابا اومدن پس بابا کو؟» بچههایم دیده بودند که دوستان پدرشان آمده و در کوچه بچههایشان را در آغوش کشیده بودند، فرزندانم سراغ پدرشان را میگرفتند! اما پدر دیگر برنگشت.
همسرم را هم در راه امام حسین (ع) دادم.
هنوز هم به برگشتن همسرتان امیدی دارید؟
بله. من که نه جسدش را، نه پلاکش را و نه هیچ چیزی که ثابت کند شوهرم شهید شده، ندیدم. چندین بار جسدهایی آمد که رفتیم برای شناسایی اما هیچ کدام باباجان من نبودند. تنها چیزی که از جبهه برای من آوردند ساک لباسهایش بود. ساکی که مقداری پول خورد و یک ساعت و یک دستمال در آن بود. حتی پلاکش را هم ندیدم که بگویم شهید شده، همینطور چشمم به در است.
چندین بار جسدهایی آمد که رفتیم برای شناسایی اما هیچ کدام باباجان من نبودند. تنها چیزی که از جبهه برای من آوردند ساک لباسهایش بود
هر وقت کسی در میزند میگویم یا زهرا (س) عابدی باشد. به خوابم هم میآید. سر کوچه میایستد، کوله پشتی هم به پشت دارد و دائم میگوید: «من که شهید نشدم بر میگردم.»
خانهتان چه شد؟ شد آن سرپناهی که باباجان برای راحتی و شما مهیا کردند.
بله خانه که قبل از رفتن باباجان ساخته شد. بچهها هم با نداری و قناعت بزرگ کردم. یکی از پسرهایم لیسانس دارد و دو تای دیگر هم دیپلم گرفتند. همه ازدواج کردند و سر خانه زندگیهایشان رفتند، اما ارث میخواستند. خانهای که پدرشان برایمان ساخته بود را فروختند و من الآن با یک دخترم که از همسرش جدا شده در این خانه اجارهای زندگی میکنیم. دامادم معتاد بود و دائم در خانه سر و صدا راه میانداخت و شیشهها را میشکست این بود که طلاق دخترم را گرفتم.
بنیاد شهید هم به شما سر میزند؟
من که یک پوست پیاز هم از بنیاد شهید نگرفتم. چون عزیزانم را در راه خدا دادم نه بنیاد شهید. اوایل میآمدند گاهی سری میزدند الآن که نزدیک به 6 سال است خبری ازشان نیست.
میدانید من انتظاری برای کمک ندارم اما وقتی میآمدند و یاد شهیدم را زنده میکردند خیلی خوشحال میشدیم. خانه «خانه حضرت علی (ع)» است، مهمان هم تاج سر است، بنیاد شهید هم اگر بیاید قدمش بر چشم.
انتظاری هم از مسئولان یا دولت دارید که بخواهید بیان کنید؟
ما که صدایمان به جایی نمیرسد. عزیزانم امانت خدا بودند تحویلشان دادم. البته خدا هیچ خانهای را بی سر و سامان نکند. خدا کند دل هیچ بندهای نشکند. من که 25 سال در راه برگشت همسرم صبر کردم و زیر پوشش هیچ جا هم نیستم، چرا که زیر پوشش خدا به سر میبرم، اما انتظاری دارم.
تمام شهیدان این شهر اسمشان بر سر در یک مدرسه، کوچه یا محله است؛ اما اسم گودرز من هیچ جا نیست. خیلی به شهرداری رفتم و التماس کردم که اسم پسر شهید من را هم یک جا بگذارند تا یادش زنده باشد اما هیچ وقت این اتفاق نیفتاد.
خانه «خانه حضرت علی (ع)» است، مهمان هم تاج سر است، بنیاد شهید هم اگر بیاید قدمش بر چشم
پس از نشستن پای سخنان این مادر، همراه هم بر سر قبر مطهر شهید گودرز عابدی میرویم. پیرزن خیلی تشکر کرد. گفت: «خیلی وقت بود که نتوانسته بودم به خاطر درد پاهایم پیش عزیزم بیایم. قبر را میبوسد و شعر روی سنگ قبر پسرش را برایمان میخواند» :
«از عرش، ندای ربنا میآید آوای خوش خدا خدا میآید»
از مادر تشکر میکنیم و با کوله باری از معنویت و عطر و بوی شهادت از گلزار شهدا بیرون میآییم. گویی خود شهید عابدی به بدرقه ما آمده است.
شهدا زندهاند و نزد پروردگارشان روزی میخورند. روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد.
سامیه امینی
بخش فرهنگ پایداری تبیان