تبیان، دستیار زندگی

خاطره‌ای از حضور چند دانش‌آموز در عملیات والفجر 8

صبحگاه جبهه

هنوز در تب و تاب عملیات بودیم که خبر رسید شهر فاو به تصرف رزمندگان اسلام درآمده است. خیلی خوشحال شدیم. وقتی فهمیدم بچه‌های رزمنده بالای مسجد فاو عکس گرفته‌اند، این تصویر تاریخی را در ذهنم مجسم کردم. فاو نمادی از شکست جبهه استکبار بود؛ فتحی که بر اثر ایمان رزمندگان رقم خورده بود.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
 
رزمندگان جبهه

۲۰ بهمن ماه ۱۳۶۴ نقطه عطفی در زندگی علی‌اکبر سعادت‌نژاد بود. در آن روز او و تعدادی از همکلاسی‌هایش یکی از بزرگ‌ترین آزمون‌های زندگی‌شان را تجربه می‌کردند. آن‌ها که دانش‌آموز دبیرستان بودند، با سخنان مدیرشان تصمیم می‌گیرند به جبهه بروند و این اعزام مصادف می‌شود با انجام یکی از بزرگ‌ترین و موفق‌ترین عملیات‌های دفاع مقدس یعنی والفجر ۸. در گفت‌وگویی که با سعادت‌نژاد داشتیم، خاطراتش را از آن روز‌ها تقدیم حضورتان می‌کنیم.

دی ماه ۱۳۶۴ من ۱۷ ساله بودم. دانش‌آموز سال دوم دبیرستان. یک روز مدیر مدرسه در مراسم صبحگاه حرفی زد که مسیر زندگی خیلی از بچه‌ها را تغییر داد. اعلام کرد: «جنگ در مقطعی است که به جوانان غیرتمندی مثل شما نیاز دارد. چشم امید رهبر به شما جوانان بسته شده است، اگر دفاع نکنیم کشورمان به دست دشمن می‌افتد. ناموس و امنیتمان به خطر می‌افتد. باید قدم در میدان عمل بگذاریم. باید کاری کنیم...» صبحگاه آن روز یک صبحگاه معمولی نبود. بوی جبهه می‌داد. همین جملات به ظاهر ساده ولوله‌ای در میان بچه‌های مدرسه به راه انداخت؛ بچه‌هایی که این حرف‌ها را می‌شنیدند نمی‌توانستند بی‌تفاوت باشند. آن‌ها نوجوانان کم سن و سال بودند که به جای جثه‌های بزرگ، دل‌های بزرگی داشتند. کوچک، اما غیرتمند و مخلص، اهل دست روی دست گذاشتن نبودند.

ابوشهدا


سخنرانی مدیر مدرسه که تمام شد به کلاس درس رفتیم. بیشتر بچه‌ها توی فکر بودند. زنگ تفریح، پچ‌پچ‌ها شروع شد. بچه‌ها می‌گفتند می‌توانیم از پدر و مادر‌ها اجازه بگیریم و جبهه برویم. از همان روز تمام تلاشمان را کردیم تا اینکه چند نفر از دوستانمان به نام‌های سلمان نوروزی، مهدی ملکی، ابوالقاسم خانزاده، رجبعلی سالدیده، حسن فکوری و خودم همه از یک روستا و دوستان دیگری از محله‌های دیگر بخش رحیم‌آباد توانستیم اجازه خانواده‌ها را بگیریم و برای ثبت‌نام اقدام کنیم. ما از طریق سپاه پاسداران شهرستان رودسر به جبهه اعزام شدیم. همراه ما مرد جاافتاده‌ای بود که دل بزرگی داشت. همه او را دوست داشتند. حجت‌الاسلام جنیدی، امام‌جمعه وقت رودسر آدم فرهیخته‌ای بود که قبل از آنکه حرفی بزند خودش به آن حرف عمل می‌کرد. حاج‌آقا جنیدی به ابوشهدا معروف بود. در آن زمان پدر دو شهید بود و در سال‌های بعد هم دو فرزند دیگر ایشان به شهادت رسیدند. ابوشهدا پدر چهار شهید بود.

معنی جنگ


ما را به جنوب کشور (اهواز) بردند. از آنجا به طرف خرمشهر رفتیم و در یک روستای اطراف خرمشهر به نام دارخوین مستقر شدیم. دارخوین یک صحرای بسیار بزرگ و خشکی بود که هر از گاهی صدای توپ و تانک آرامشش را بر هم می‌ریخت. اولین شب در منطقه جنگی حس و حال عجیبی داشت. صدای غرش توپخانه‌ها از دور می‌آمد و صدای گوش‌خراش جنگ را برای ما تداعی می‌کرد. صبح روز بعد فرمانده‌مان دستور داد هر کسی برای خودش سنگر انفرادی بکند. یک بیلچه به ما دادند و شروع به کندن کردیم. به این فکر می‌کردم که اینجا چه خطری می‌تواند ما را تهدید کند. ما که از خط مقدم فاصله داریم و ظاهراً عملیاتی هم در پیش نیست. ناگهان هواپیما‌های جنگی دشمن منطقه را بمب‌باران کردند. پدافند هوایی با آن‌ها مقابله کرد و جنگنده‌ها فرار کردند. این اولین خطر جدی بود که معنی جنگ را به ما فهماند. یک ماه در دارخوین ماندیم. کم‌کم زمزمه‌های عملیاتی قریب‌الوقوع شنیده می‌شد. شب و روز آموزشمان می‌دادند. باید خودمان را برای اتفاقی بزرگ در زندگی‌مان آماده می‌کردیم.

آخرین خداحافظی


دهه فجر ۱۳۶۴ با سال‌های قبل فرق داشت. این بار ما هم جزئی از تاریخ انقلاب بودیم. شب ۲۰ بهمن سال ۱۳۶۴ به خرمشهر رفتیم. در شهری که روزی عروس خاورمیانه می‌نامیدندش اثری از آبادانی نبود! تمام خانه‌های مردم تخریب شده بود و تنها مسجد جامع خرمشهر جای امنی برای رزمندگان بود. داخل ساختمانی که سقف نسبتاً محکمی داشت استقرار پیدا کردیم. آنجا لحظات ماندگاری رقم خورد. آخرین جایی بود که می‌شد از دوستان و رفقا خداحافظی کرد. بعد از خروج از آن ساختمان نیمه ویران، دیگر کسی اجازه نداشت حرفی بزند و سر و صدایی راه بیندازد. داخل ساختمان بچه‌ها آخرین حرف‌ها را زدند و از یکدیگر حلالیت طلبیدند. کسی چه می‌دانست امشب چه کسی شهید می‌شود و چه کسی می‌ماند. چه کسی مجروح می‌شود و چه کسی به اسارت درمی‌آید. باید تا می‌توانستیم همدیگر را خوب نگاه می‌کردیم. عملیات تا چند لحظه دیگر آغاز می‌شد و تاریخ انتظار قدوم فرزندان روح‌الله را می‌کشید تا برگی دیگر بر افتخارات ایران اسلامی اضافه کنند.

عملیات فریب


عملیات فرعی در منطقه جزیره بوبیان بود و عملیات اصلی والفجر ۸ در اروندکنار و نهایتاً در فاو صورت می‌گرفت. ما به تعداد یک گروهان باید در عملیات فریب با دشمن درگیر می‌شدیم. البته ما که رزمنده بودیم خبر نداشتیم که عملیات فریب انجام می‌دهیم. ما باید دشمن را درگیر می‌کردیم تا عمده نیرو‌ها از محور اصلی وارد عمل شوند و فاو را به تصرف درآورند. لحظه رهایی فرا رسید و همگی به اروند زدیم.

در کانال دشمن


عبور از اروند در غافلگیری دشمن صورت گرفت. البته نیرو‌های خط‌شکن جلوتر از ما به خط دشمن زده بودند و با سرعت عمل آنها، سربازان عراقی نتوانسته بودند آن طور که باید و شاید از خطوط ساحلی‌شان دفاع کنند. ساعت یک شب وارد کانال‌هایی شدیم که بعثی‌ها ساخته بودند. اجساد کشته‌های بعثی همه جای کانال دیده می‌شدند. بعضی از قسمت‌های کانال پر از اجساد نیرو‌های عراقی بود. برای بار اول بود که با چنین صحنه‌هایی رو به رو می‌شدم. مشخص بود عراقی‌ها به شدت غافلگیر شده‌اند و تلفات زیادی داده‌اند.

سلمان رفت


ما که وارد خط دشمن شدیم، درگیری‌ها اوج گرفت. ابتکار عمل دست ما بود. بعثی‌ها قافیه را باخته بودند و راهی جز کشته شدن یا فرار و تسلیم شدن نداشتند. نزدیکی‌های صبح بود و درگیری همچنان ادامه داشت. تعدادی از بچه‌های ما هم شهید و مجروح شدند. همکلاسی‌ام سلمان نوروزی که با هم دوستی بسیار صمیمانه‌ای داشتیم، بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن از ناحیه پا مجروح شد. کمی بعد از ناحیه چشم هم بر اثر اصابت ترکش‌های خمپاره مجروح شد. دیدن او در آن وضعیت آشوبی در دلم به راه انداخت، اما کاری نمی‌شد کرد. جنگ با کسی شوخی نداشت. باید مردانه تا آخرش ایستادگی می‌کردیم. سلمان را به بیمارستانی در اهواز انتقال دادند. دلم همراهش رفت، اما خودم باید در کنار سایر رزمندگان می‌ماندم و عملیات را ادامه می‌دادم.

فاو آزاد شد


هنوز در تب و تاب عملیات بودیم که خبر رسید شهر فاو به تصرف رزمندگان اسلام درآمده است. خیلی خوشحال شدیم. وقتی فهمیدم بچه‌های رزمنده بالای مسجد فاو عکس گرفته‌اند، این تصویر تاریخی را در ذهنم مجسم کردم. مثل وقتی که خرمشهر آزاد شده بود و رزمنده‌ها کنار مسجد جامع جشن گرفته بودند. فاو نمادی از شکست جبهه استکبار بود؛ فتحی که بر اثر ایمان رزمندگان رقم خورده بود. هر چند که این پیروزی به سختی صورت گرفته بود. این خاطره از هشت سال جنگ فقط یک شب و در یک محور بود. خدا می‌داند جنگ در بیش از هزار کیلومتر مرز ایران و عراق و هشت سال چه مشکلاتی داشت.
منبع: روزنامه جوان