دیدم سر پسرم بریده شده
گفتگو با مادر شهید و همسر جاویدالاثر گودرز عابدی (قسمت اول)
از کودکی روح بلندش با نماز و روزه و خواندن قرآن خو گرفت و بزرگ شد.
تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شیراز به پایان برد دیپلم برق گرفت. پس از آن به ارتش پیوست و مدتی را در ارتش به خدمت پرداخت. مدتی نگذشته بود که در همان شیراز با دختری از سروستان آشنا شده و نزد خانواده آمد. با پدر و مادر به خواستگاری دختر رفته و با هم ازدواج کردند و در شیراز ماندند.
اوایل ازدواجشان بود که به اصرار همسرش دیگر به ارتش نرفت و از آنجا استعفا داد. خیلی وقت از استعفایش نگذشته بود که به گروه بسیج ملحق شد و با اینکه زنش آبستن بود، راهی جبهههای جنگ شد.
11 مردادماه 1362 در کردستان (عملیات والفجر 2) شربت شیرین شهادت نوشید و نزد مولایش ابا عبدالله (علیهالسلام) جاودانه شد و درگلزار شهدای داریون آرمید.
همراه با دو نفر از اهالی شهید پرور شهر داریون به در خانه شهید عابدی میرویم.
در باز میشود. دو خانم که دختر و عروس خانواده هستند، در را به میگشایند. مادر شهید به دلیل درد پاهایش به زحمت خودش را به ما میرساند و با روی باز از ما استقبال میکند و خوشامد میگوید. ما را در آغوش میکشد و خوشحال است که یاد شهید را برایش زنده کردهایم. وارد منزل میشویم و این مادر شهید به گفتگو مینشینیم:
مادر جان از فرزند شهیدتان و سبک زندگی او برایمان بگویید.
با گودرز چهار پسر داشتم چهار دختر. گودرز از دیگر بچههایم مهربانتر و با محبت تر بود. تا جایی که میتوانست به اهالی «داریون» کمک میکرد.
وقتی فقیری به در خانه میآمد کمکش میکرد و به من میگفت: «مبادا به کسی بگویی.» اگر هم کسی کمکی میخواست برای جابجایی وسایل یا پیرمردی در رفت و آمد مشکل داشت سریع به کمکش میرفت. خصوصاً اگر کسی میخواست به مسجد و یا برای خواندن قرآن جایی برود و توانایی نداشت او را کول میکرد و میبرد.
چه شد که به جبهه رفت؟
گودرز از وقتی ازدواج کرده بود دیگر در شهر «شیراز» زندگی میکرد. انگار زنش نگذاشته بود دیگر به ارتش برود، کارگری میکرد. تا اینکه به بسیج پیوست. با اینکه زنش سفری داشت (در گویش محلی به زن آبستن میگویند) ،تصمیم گرفت به دفاع از وطن و ناموسش به جنگ حق علیه باطل برود. شبی نزد من آمد و وصیت نامهای به من داد و گفت:«مادر اگر فرزندم پسر شد نامش را مجتبی و اگر دختر شد نامش را زینب بگذارید.» گفت که دیگر وقتش شده و قسمت من است که بروم.
دائم پشت دست مرا میبوسید و تاکید داشت: «اگر شهید شدم مبادا گریه کنی. سرت را بالا بگیر و بگو تا همه به تو تبریک بگویند.»
از پدرش هم خداحافظی کرد و با تمام خواهر و برادرهایش صحبت کرد و از آنان حلالیت طلبید و رفت.
مادر جان از آخرین دیدار با شهید میتوانید بگویید؟
بله از اولین باری که رفت چند ماهی میگذشت که برگشت. اول به دیدار من و پدرش آمد و چند روزی ماند. گویا برای یاد گرفتن هر چه بهتر تیراندازی آمده بود. وقتی دورهاش به پایان رسید دوباره راهی شد. این آخرین باری بود که او را میدیدم.
20 روزی بود که از رفتنش میگذشت، نشسته بودم که در زدند. در باز شد من که داشتم قالی میبافتم و پشتم به در بود با خوشحالی گفتم ننه گودرز آمدی؟ صدای گریه همسایهمان بلند شد. وقتی برگشتم دیدم همسایهمان با چند مرد در آستانه در ایستادهاند. تعارف کردم گفتم بفرمایید داخل، چرا گریه میکنید؟ همسایهمان گفت: «ننه، گودرزت شهید شد.»
چند وقت بعد از رفتنش به شهادت رسید و چه کسی به شما خبر شهادتش را داد؟
20 روزی بود که از رفتنش میگذشت، نشسته بودم که در زدند. در باز شد من که داشتم قالی میبافتم و پشتم به در بود با خوشحالی گفتم ننه گودرز آمدی؟ صدای گریه همسایهمان بلند شد. وقتی برگشتم دیدم همسایهمان با چند مرد در آستانه در ایستادهاند. تعارف کردم گفتم بفرمایید داخل، چرا گریه میکنید؟ همسایهمان گفت: «ننه، گودرزت شهید شد.»
نمیدانستم گریه کنم، بخندم، بروم، بمانم! نمیدانستم باید چه کار کنم. دائم صدایش در گوشم بود: «سرت را بالا بگیر و بگو به من تبریک بگویید که پسرم شهید شده»
از بسیجیان خواستم مرا پیش پیکر پسرم ببرند. خیلی خواهش کردم تا همراه شوهرم به شهر آوردند و شوهرم را بردند تا پسرم را شناسایی کند. من را نمیبردند. خیلی گریه کردم، التماس کردم تا پسرم را به من نشان بدهند.
آخر دلشان سوخت. مرا پیش صندوقی که پسرم در آن بود بردند. در صندوق را که باز کردند دیدم سر پسرم بریده شده (بر اثر اصابت گلوله) و روی سینهاش است. او را بوسیدم و از حال رفتم.
مادر از همسر شهید هم اطلاعی دارید؟ فرزندش چه شده است؟
بچهای که به دنیا آمد پسر بود که اسمش را طبق وصیت به بم (در اصطلاح محلی پسرم) مجتبی گذاشتیم. زنش هم بعد از چند سال سرطان خون گرفت و فوت کرد. نوهام الآن بزرگ شده و زن گرفته است.
سخنی در مورد پسر شهیدتان دارید که بگویید؟
پسرم 30 سال است که شهید شده، من گودرزم را در راه امام حسین (ع) دادم و او را همانند امام حسین (ع) با سر بریده برگردانند. بنیاد میخواست مهریه عروسم را بدهد که قبول نکرد. گفت: «شوهرم را در راه امام حسین (ع) دادیم من هم مهریهام نذر حضرت فاطمه (س) میکنم.»
وصیت نامه پسرم را داشتم، خواهران بسیجی دائم میآمدند و از روی آن کپی میگرفتند. هم برای درسشان و هم اینکه میگفتند میخواهیم سرلوحه زندگیمان قرار دهیم. من که سواد نداشتم اما میگفتند خیلی به نکات جالبی اشاره کرده که اگر در زندگی پیشه راهمان کنیم موفق میشویم.
جهاد هم عکس و اصل وصیت نامهاش را گرفت و گفت میخواهد از دست نوشتههایش کتاب چاپ کند. اما چیزی به دست من نرسید.
ادامه دارد...
سامیه امینی
بخش فرهنگ پایداری تبیان