خدعه ی غول و کرشمه ی سراب

هر که همت در آن بست و سعادت آخرت را مهمل گذاشت همچون آن مرد باشد که از پیشِ شتر مست بگریخت و به ضرورتْ خویشتن در چاهی آویخت و دست در دو شاخ زد که بر بالای چاه رسته بود و پای‌هایش بر جایی قرار گرفت. ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خدعه ي غول و کرشمه ي سراب

کليله و دمنه

شايد پيش از آن‌که بتوان کليله و دمنه را با نام مؤلف يا مترجمي به کسي معرفي کرد، سبکي براي آن قائل بود يا دوره‌اي براي زاده و پرورده شدنش ذکر کرد، بشود اين اثر را تأليفِ زمان به حساب آورد. کتابي که در يک بازه‌ي زماني گسترده ميان چرخه‌اي از نويسندگان و مترجمان و سرزمين‌ها مي‌گردد، سطرهايي از آن حذف و فصل‌هايي به آن افزوده مي‌شود، هنديان مدعي آن مي‌شوند و ايرانيان سرچشمه‌هايش را درون خويش ثابت مي‌کنند.

برزويه‌ي طبيب در زمان انوشيروان آن را از هندي به پهلوي بر مي‌گرداند، ابن‌مقفع آن را از پهلوي به عربي ترجمه مي‌کند (که تا سال‌ها اولين نسخه‌اي به شمار مي‌رود که از کليله و دمنه باقي مانده بود) بعدترها ترجمه‌اي سرياني به دست مي‌آيد که پيش از ابن‌مقفع انجام شده است، سپس بخشي از آن به زبان سنسکريت در هندوستان سر بر مي‌آورد و بالاخره روي شانزده باب توافق مي‌شود، که ده باب آن به هندويان مي‌رسد و شش بابش به نام ايرانيان پذيرفته مي‌شود، و دوباره در کتب ديگري به هفده يا هجده باب بودن آن هم اشاره‌هايي مي‌شود. گروهي کليله و دمنه را به نظم عربي بر مي‌گردانند و تني چند به شعر فارسي کهن ترجمه‌اش مي‌کنند. نخستين ترجمه‌ي منظوم آن را متعلق به رودکي مي‌دانند و تا دوره‌ي ما عده‌اي هم به تصحيح آن مي‌پردازند.

 

در پيشنهاد کليله و دمنه به عنوان يک متن کهن، با ظرفيت‌ها و جذابيت‌هاي مورد نظرِ مخاطب امروزي، شايد بيش از هر هنرمند و ادبيات‌دوست ديگري، داستان‌نويسان و داستان‌دوستان را بتوان به اين متن ارجاع داد. چرا که زبان، بسترگشايي شاعرانه‌ي چنداني در خود ندارد و چرخش‌هاي بياني و صنعت‌هاي فرمي و ساختاري وجه غالب نثر نيست، اما چنان ماز‌هايي از روايت‌پردازي در آن طراحي شده که هيچ راه خروجي ندارد و سرگيجه‌اش مثل دَوَرانِ يک گرداب کيف‌آور است. حکايت در دل حکايت مي‌آيد، کاراکتر تبديل به راوي مي‌شود، راوي يقه‌ي خود را در جايگاه يک مخاطب مي‌گيرد، مخاطب، خودْ دلِ سخنگوي روايتِ بعدي مي‌شود و حکايت مانند گوهري از دستِ يک راوي در دست راوي ديگر مي‌درخشد و در اين بارقه، خواننده ناگهان در مي‌يابد که راوي ،خود،دارد داستاني را که شنيده است نقل مي‌کند.

کتاب در ابتدا، توضيح مي‌دهد که براي نثري که در پيش گرفته چه دلايلي داشته و چه جور مخاطبي منظور نظرش بوده است و تا پايان بر اين ديدگاه باقي مي‌ماند که براي هر نوع مخاطبي در خود جايگاهي تعريف کرده باشد.

در باب برزويه‌ي طبيب، از کودکيِ برزويه آغاز مي‌کند و کشمکش‌هاي دروني او را براي ثروت‌اندوزي در قالب درون‌گويه‌هايي داستان‌وار افشا مي‌کند. نثري اعترافي که همه‌ي کتاب را درمي‌نوردد و پاره‌هاي تأليف را در اجراي تناقض‌هاي ذهنِ انساني، يکدست مي‌کند. چنان‌که گويي در فصل‌هاي بعد، کليله و دمنه، شخصيت‌هاي درونِ برزويه‌ي طبيب مي‌شوند و نيروهاي متضادِ روانِ او کالبد يافته و در هيئت دو شغالِ برادر با هم مجادله مي‌کنند. هر چند کليله و دمنه به عنوان دو موجود غير انساني هيئت پيدا مي‌کنند اما خواننده در مي يابد که با دو شغال سرو کار ندارد بلکه اينان حيوانات فيلسوفِ درون آدمي هستند و همانندِ غرايز( هنگامي که بدل به سيستمي توجيهي مي‌شوند) هرکدام خرد آدمي را براي مدتي به تسخير خود در مي‌آورند. انتخاب شغال براي شمايل‌بخشي به اين دو سيستم فکري، با عنوان‌هاي کليله و دمنه و نسبت برادري اين دو، به ما نشان مي‌دهد که با غرايزي هم‌رتبه و مرتبه روبه‌رو هستيم، که مانند شغال ماهيتي مُردارخوار دارند و از جسم و روح آدمي تغذيه مي‌کنند تا تبديل به يک انديشه و روش شوند. نگاه کتاب روي هر عنصري از خود که مي‌رود او را به داستاني تبديل مي‌کند. برهمن، بازرگان، گاو، شير، کبوتر، و ... سرانجام شخصيت‌ها تبديل به اجزايي مکمل مي‌شوند که بايد يک چيز بزرگ‌تر را بپرورانند و آن چيز بزرگتر پيغام است و کليت داستان به نشانه‌اي بدل مي‌گردد که پيغام را تفسير کند ـ پيام‌هايي که در وجود شخصيت‌ها زندگي مي‌کنند، سرانجام مي‌يابند،اثبات و تحسين مي‌شوند و سپس در همان روال و با همان قدرت رد و حذف مي‌شوند. کل کليله و دمنه حکايت ترديد است. ژرف‌کاويِ موقعيت‌ها با همين بيان ترديدآميز انجام مي‌شود و به فراخور آن، جانبداري‌هاي معمول و مشخص نويسنده‌ي کلاسيک، در کليله و دمنه به حداقل مي‌رسد و مرزبندي‌هاي ارزشي، در وزني که براي سويه‌ي مقابل آن ايجاد مي‌شود، بسيار متعادل و پذيرفتني است. اين اثر با امکان‌هاي مختلفي که براي وقايع قايل مي‌شود تعليقي مي‌آفريند تا گزينه‌هاي مختلف را چون پيشنهادهايي رو در روي ما قرار دهد.

انتخاب شغال براي شمايل‌بخشي به اين دو سيستم فکري، با عنوان‌هاي کليله و دمنه و نسبت برادري اين دو، به ما نشان مي‌دهد که با غرايزي هم‌رتبه و مرتبه روبه‌رو هستيم، که مانند شغال ماهيتي مُردارخوار دارند و از جسم و روح آدمي تغذيه مي‌کنند تا تبديل به يک انديشه و روش شوند.

فرم کلي کتاب چون بسياري ديگر از آثار داستاني کهن در قالب گفتگو اعمال مي‌شود. در گفتگوهاي ابتداييِ کليله و دمنه، شخصيت، طبقه، جايگاه، و نظام فکري آن دو معلوم مي‌شود و در نهايت با تعليقي که چگونگي واکنشِ شير در داستان ايجاد مي‌کند، درازگويي‌هاي دمنه را در پيش‌بيني اين واکنش، مهم و خواندني مي‌کند. در دل هر ماجرا، ماجرايي مي‌آورد که همچنان‌که خود به تنهايي جالب و جذاب است تعليق بازگشت به حکايت ناتمام ِقبل و قبل‌تر در جان مخاطب باقي مي‌ماند .

واحد زبان در اين متن داستان است. شخصيت‌ها با استدلال‌هاي داستاني با هم حرف مي‌زنند.داستان، در کلام هرکدام، ابزار فهميدن پيغام است و شخصيت‌ها پيش از وارد شدن به ماجرا، با داستاني کردن احتمال‌هايي که براي آن ماجرا قائل مي‌شوند، فرض‌هاي خود را بررسي و تجربه مي‌کنند.به محض اين‌که اجزا شروع به انديشه در باره‌ي چيزي کنند، مانند واقعيتِ تجربه شده آن را اجرا و با ايجاد يک وضعيت فرضي موقعيت ذهني خود را براي خواننده بازسازي مي‌کنند. شايد اين روند، رمزِ داناييِ بزرگنمايي شده‌ي موجودات اين کتاب باشد ــ راوياني که يکسره مونولوگ‌هاي حکيمانه و ناصحانه دارند و مخاطب را در ديدن و تجربه کردنِ وقايع با خود همراه مي‌کنند تا جهانِ استعاره‌ها و جانورانِ درونِ راوي را براي او بازي کنند.

کليله و دمنه افسانه نمي‌گويد. شبکه‌ي علت و معلولي آن کاملاً منطبق با عقل رئال است و جزء معدود متن‌هاي کهني است که جهانش تعاريفي نسبي از هر چيز ارائه مي‌کند. واقعيت در کليله و دمنه در قالب حوادث جادويي بزرگ‌نمايي نمي‌شود، بلکه در نوع نگاه شخصيت‌هاي محوري گسترش مي‌يابد و افشا مي‌شود. هر چند که بازيگرانِ متنْ حيوانات هستند، ولي مخاطب معمول ِاينگونه روايتگري ، کودکان و نوجوانان نيستند. مخاطبْ خواننده‌ايست انديشمند که کافيست نام حيوانات را با اسامي انساني عوض کند تا پلشتي‌هاي جامعه‌ي کهن را در دل اجتماع انساني خويش بيابد و ذهن يک انسان باستاني را کشف کند، دغدغه‌هايش را دريابد و کنش‌هاي يک اجتماع را در وضعيت‌هاي موجود در کتاب براي خود دوباره‌آفريني کند. کليله و دمنه کلي‌نگر و کلي‌گو نيست، وجه اغراق‌آميز مسائل را با بيان موشکافانه به حداقل مي‌رساند و به بيان بهتر، جهانِ خود را با يک فرزانگيِ خردورزانه، از جنبه‌ي عبرت‌آموزيِ صرف به هستي‌شناسي‌اي ملموس و مؤثر ارتقا مي‌دهد.

به راحتي مي‌توان گفت حيواناتي که اکثر داستان‌هاي اين کتاب را مي‌سازند انساني‌ترين وجوه دروني و بيروني خود ما هستند. خودِ خودِ ما که عناصرِ اکنون هستيم و سلول‌هاي همين حالاي دنيايي که ( با خواندن کليله و دمنه ) گويي گذشت زمان و اعصار ،بين ذهن ما و اجداد کليله و دمنه‌ايمان فاصله‌ي زيادي نينداخته است.

از تقدير بسيار سخن رانده مي‌شود اما در واقع اين اعمال شخصيت‌هاست که تقديرشان را رقم مي‌زند. تقديري که با بررسي اعمال و نتيجه‌ي مورد انتظار، قابل پيش‌بيني است. شخصيت‌هاسفيد و سياه نيستند. ظالم يا مظلومِ مطلق نيستد. موجوداتِ کليله و دمنه اهالي قاف و قصر و خانقاه نيستند. حوزه‌ي زيست و رفتار آن‌ها مفهومي نيست که فقط بشود در تخيل با آن هم‌ذات‌پنداري کرد. دمنه يک ضد قهرمان واقعي است که تمام نيروهاي عقلاني جهان با منطق او مواجه مي‌شود و در استدلال شفاهي از او شکست مي‌خورند، اما واقعيتْ او را در هم مي‌پيچد و عاقبتْ در فضايي تراژيک به‌وسيله‌ي تقدير تکه پاره اش مي کند.

قهرمان‌ها نمايندگانِ ضمير فعالي هستند که با ديالوگ‌ها، که به نوعي گفتگوهايي روانکاوانه هستند، خود را بيان مي‌کنند و مخاطب بهانه‌اي است براي فهماندن پيغام به يک "تو"ي گسترش يافته. مخاطبِ شخصيت‌ها تفکر انسان است و به راحتي مي‌توان گفت حيواناتي که اکثر داستان‌هاي اين کتاب را مي‌سازند انساني‌ترين وجوه دروني و بيروني خود ما هستند. خودِ خودِ ما که عناصرِ اکنون هستيم و سلول‌هاي همين حالاي دنيايي که ( با خواندن کليله و دمنه ) گويي گذشت زمان و اعصار ،بين ذهن ما و اجداد کليله و دمنه‌ايمان فاصله‌ي زيادي نينداخته است.

و در آخر، هم‌چنان که تلاش ِ يافتنِ نويسنده‌ي کتاب جز گم شدن ميان اسناد تاريخي سود ديگري نداشته است، جستجوي راوي و دهان گوينده در درون متن نيز چيزي نيست جز پيوستن به خدعه‌ي سرابي از پي کرشمه‌ي غولي. چنان‌که رشته‌ي روايان و مؤلفان آن را که دنبال کني در دايره‌اي مي‌افتي که خطي نامرئي دارد.

 

  1. «... و هر که همت در آن بست و سعادت آخرت را مهمل گذاشت همچون آن مرد باشد که از پيشِ شتر مست بگريخت و به ضرورتْ خويشتن در چاهي آويخت و دست در دو شاخ زد که بر بالاي چاه رسته بود و پاي‌هايش بر جايي قرار گرفت. در اين ميان بهتر بنگريست، هر دو پاي خود را بر سر چهار مار ديد که سر از سوراخ بيرون گذاشته بودند. و نظر در قعر چاه افکند. اژدهايي سهمناک ديد دهان گشاده و افتادن او را انتظار مي‌کرد. به سرِ چاه التفات نمود، موشان سيه و سپيد ديد که بيخ آن شاخ‌ها را دائم بي‌فتور مي‌بريدند و او در ميان اين حال و در اثناي اين محنت تدبيري مي‌انديشيد و خلاص خود را چاره‌اي مي‌جست. پيش خود زنبورخانه‌اي ديد و قدري شهد يافت. چيزي از آن به لب برد. چنان در حلاوت آن مشغول شد که از کارهاي خود غافل گشت و نينديشيد که پاي او بر سر چهار مار است و نتوان دانست که کدام وقت در حرکت آيند و موشان در بريدن شاخ‌ها جدي بليغ مي‌نمايند و البته فتوري بديشان راه نمي‌يابد و چندان که شاخ‌ها بگسست در کام اژدها قرار خواهد گرفت. و آن لذت حقير چنين غفلتي عظيم بدو راه داد و حجاب تاريک جهل برابر نور عقل او بداشت تا موشان از بريدن شاخ‌ها بپرداختند و بيچاره حريص، در دهانِ اژدها افتاد. پس من دنيا را بدان چاهِ پر آفت و مخافت مانند کردم و موشانِ سياه و سپيد و مداومت ايشان را بر بريدن شاخ‌ها، به شب و روز که تعاقب هر دو بر فاني گردانيدن جانوران و تقريب اجالِ ايشان مصروف است. و آن چهار مار را به طبايع، که عماد خلقت آدمي است و هر گاه که يکي از آن در حرکت آيد زهري قاتل و مرگي حاضر باشد. و چشيدن شهد و شيريني را به لذات اين جهاني که فايده‌ي آن اندک است و رنج و تعب آن بسيار و آدمي را بيهوده از کار آخرت باز مي‌دارد و راه نجات بر وي بسته مي‌گرداند و اژدها را به مرجعي که به هيچ تأويل از آن چاره نتواند بود ــ چندان‌که شربت مرگ را تجرّع افتد و ضربت.»


آتفه چهارمحاليان

تهيه و تنظيم: مهسا رضايي- ادبيات تبيان

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت