گنجشک و خدا

... روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان هر بار سراغش را از خدا می گرفتند. و خدا هر بار به فرشتگان می گفت: می آید ؛ من تنها کسی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی‌ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد. و سرانجام گنجشک روی شاخه‌ای از
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گنجشک و خدا

× × × × ×

 

... روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.

فرشتگان هر بار سراغش را از خدا می گرفتند.

و خدا هر بار به فرشتگان می گفت: می آید ؛ من تنها کسی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی‌ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد.

و سرانجام گنجشک روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لبهایش دوختند،

گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

با من بگو از آنچه سنگینی سینه‌ی توست.

گنجشک گفت: لانه ی کوچکی داشتم. آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی کسی‌ام.

تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی‌موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه‌ی محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟ ...

و سنگینی بغض راه بر کلامش بست.

سکوتی بر عرش طنین انداز شد.

فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت: ماری در راه لانه‌ات بود ، خواب بودی. باد را گفتم تا خانه‌ات را وارونه کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی!

گنجشک خیره در خدایی خدا ماند.

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه‌ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی پرداختی...

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه‌هایش ملکوت خدا را پر کرد...

 

× × × × ×

 

وَعَسَى أَن تَكْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّكُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ

 

و بسا چیزى را خوش ندارید و آن براى شما بهتر است، و بسا چیزى را دوست دارید و آن براى شما بدتر است، و خدا مى‏داند و شما نمى‏دانید. (... - 216)

 

× × × × ×

 

تو همان گنجشکی، که همیشه بی‌قراری! اما خاطرت تخت که یکی هست که همیشه به یاد توست

برخیز، آری برخیز و قرآن را بگشا و این آیه را ببوس؛  و بعد کمی بیندیش تا آرام گیری.

 

× × × × ×

 

قرار؛ خانه نشین سینه‌ات

فرآوری: گروه دین و اندیشه – حسین عسگری

در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.
مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت