حکایت فاصله ها

تو در افق ایستاده بودی. مرز میان زمین و آسمان، و من گمان می‌کردم که در چند قدمی هستی و با دویدنی کوتاه، دست نیافتنی. و من اکنون آشکارا رسیده‌ام ـ نه به تو ـ بل به این واقعیت تلخ که اگر تمامت عمر را هم بی‌وقفه و سکون بدوم، حتی به گرد گام‌های تو نخواهم...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

حکايت فاصله‌ها 

درباره ي  سيد مرتضي آويني

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گمان مي‌کردم که فاصله‌اي نيست يا فاصله‌ي‌ کمي است ميان من و تو.

احساس مي‌کردم که دوقلوي هم‌زاديم که با چند قدمي پس و پيش راه مي‌رويم. افق نگاهمان يکي است و توش و توان رفتنمان هم کم و بيش يکي.

وقتي در خلوت‌هاي انسمان، تو را به الحاح پيش مي‌راندم و نماز را به امامت تو مي‌خواندم و به نياز تو اقتدار مي‌کردم، با خودم مي‌گفتم: کسي که يک سر و گردن بالاتر است، کسي که چند قدم پيشتر است، بايد پيشتر بايستد، بايد راشد و راهبر و امام اين کاروان دو سالکه باشد.

و من خيال مي‌کردم که فاصله‌مان همين چند وجبي است که تو پيشتر ايستاده‌اي .

وقتي شنيدي از کاري اجرايي کناره گرفته‌ام. گفتي: خوش به حالت برادر! که توانستي رها کني خودت را از کارهاي اجرايي. براي من هم دعا کن.

گفتم: هميشه دعاگوي توام، ولي خودت هم بايد بخواهي.

گفتي: مي‌خواهم! با تمام وجود مي‌خواهم. خيلي خسته شده‌ام. من هم مي‌خواهم بنشينم و بپردازم به نوشتن.

با سماجت پرسيدم: از کي شروع مي‌کني؟

گفتي: به همين زودي. يکي دوماه آينده.

و من گمان کردم که جلو زده‌ام، که پيشتر افتاده‌ام و دعا کردم که خدا تو را به من برساند.

وقتي که در خانه‌ي‌ معشوق، دوشادوش هم طواف مي‌کرديم و اشک‌ها و عرق‌هايمان به هم مي‌آميخت، احساس مي‌کردم که تا شانه‌هاي تو قد کشيده‌ام و خدا مرا به همان چشمي نگاه مي‌کند که تو را و امام زمان اگر بخواهد سايه نگاهش را بر سر تو بگسترد، من نيز در شولاي عنايتش جاي خواهم گرفت.

وقتي که در خانه‌ي‌ معشوق، دوشادوش هم طواف مي‌کرديم و اشک‌ها و عرق‌هايمان به هم مي‌آميخت، احساس مي‌کردم که تا شانه‌هاي تو قد کشيده‌ام و خدا مرا به همان چشمي نگاه مي‌کند که تو را

ساده بودم و بچگانه گمان مي‌کردم که فاصله‌هاي معنوي هم با مترهاي مادي اندازه مي‌شود. پلنگ را ديده‌اي که شب‌ها به ارتفاع مي‌رود و تلاش مي‌کند که به ماه چنگ بيندازد؟ مي‌بيند که دستش به ماه نمي‌رسد، اما خيال مي‌کند که اگر بتواند يک کمي دستش را درازتر کند يا کمي بيشتر از جاي خود بپرد يا اگر اندکي قله مرتفع‌تر باشد، اين دست رسيدني است و آن ماه يافتني.

گاهي که ايستاده‌اي و چشم به افق دوخته‌اي، فکر مي‌کني که افق در چند قدمي است يا کمي بيشتر و بالاخره با دويدني کوتاه، رسيدني.

بگذار-بلاشبيه- مثال ديگري بياورم. هر چند که هر کدام از اين مثال‌ها داغ مرا تازه‌تر مي‌کند. کساني که در زمان پيامبر و با پيامبر مي‌زيستند، وقتي مي‌ديدند پيامبر با آن‌ها مي‌نشيند، بر مي‌خيزد، غذا مي‌خورد، راه مي‌رود و سخن مي‌گويد، به مرور گمان کردند که پيامبر هم کسي است مثل خودشان تا آنجا که پاي جسارتشان را پيش پيامبر دراز مي‌کردند و هر وقت که دلشان هواي او را مي‌کرد، راست مي‌آمدند و فرياد مي‌زدند: حدثني يا محمد!

خدا ديد که ماجرا بد جوري دارد شبهه‌ناک مي‌شود. اين بود که به مردم نهيب زد: فما کان محمد ابا احد من رجالکم...

اينکه ما با نور خودمان پيش پاي شما را روشن کرده‌ايم سبب نشود که شما فاصله‌هاي نوري را فراموش کنيد و اندازه‌هاي منزلت را از ياد ببريد...

گمان‌هاي من در عرصه‌ي‌ فاصله‌مان، همه از اين جنس بود؛ ساده‌لوحانه و کودکانه.  يکي از آن هزار کاري که خدا در گزينش تو با من کرد، اين بود که حجاب‌هاي ظلماني از اين دست را در پيش چشم‌هايم دريد. اين مترها و ترازوهاي کودکانه را از دستم گرفت. ديدم که فاصله‌ي‌ ميان من و تو، فاصله‌ي‌ سال‌هاي نوري بوده است.

تو در افق ايستاده بودي. مرز ميان زمين و آسمان، و من گمان مي‌کردم که در چند قدمي هستي و با دويدني کوتاه، دست نيافتني.

و من اکنون آشکارا رسيده‌ام ـ نه به تو ـ بل به اين واقعيت تلخ که اگر تمامت عمر را هم بي‌وقفه و سکون بدوم، حتي به گرد گام‌هاي تو نخواهم رسيد.

اکنون نمي‌دانم که سراغ تو را از کجا بايد گرفت. از سجاده‌هاي شبانه؟ از پروانه‌هاي تسبيح‌گر؟ از کاغذهايي که در کار معاشقه با دست‌هاي تو بوده‌اند؟ از قلم‌هايي که بار سنگين امانت تو را بر دوش‌هاي خويش حمل کرده‌اند؟ از دوربيني که هم‌زاد و هم‌نفس تو بود در روايت شيفتگي‌ها و بي‌قراري‌ها و جاماندگي‌ها؟

يا از شمع‌هايي که هميشه آتش دلشان را سر دست گرفته‌اند؟

يا... از فرشتگاني که اشتياق شهيدان را بر هودج بال‌هاي خويش، عروج مي‌دهند؟!


سيد مهدي شجاعي 

تنظيم براي تبيان : زهره سميعي

مطالب مرتبط مجموعه :
آخرین مطالب سایت