خورشيد شاه (12)
خورشید شاه (12)
حیله های مهران وزیر قسمت چهارم
مهرویه عیاران را به مخفیگاهی برد دریچهای را بگشاد. در آنجا نردبانی بود. همه از نردبان پایین رفتند. زیرزمین جایگاهی بود بزرگ.
از آن سوی، چون مهران وزیر، خورشید شاه و فرخ روز و دیگر عیاران را به زندان انداخت، شبی به خانه پهلوانی به نام شیرافکن رفت و گفت: اکنون همه دشمنان را از پیش پای برداشتم؛ خورشید شاه و دیگران را. وقت آن رسیده که به حیلهای فغفورشاه را از میان برداریم. اگر در این کار مرا یاری کنی، شاهی به تو رسد، چرا که مرا همان وزیر بودن کافی است.
شیرافکن گفت: هر چه وزیر مصلحت بداند، آن کنیم.
مهران وزیر گفت: من برای این کار تدبیری کردهام و حیلهای اندیشیدهام باید به شاه ماچین، ارمنشاه. نامه ای بنویسیم و در آن بگوییم که ای ارمنشاه، فغفور شاه در پادشاهی بیرأی و تدبیر شده است و هر کاری که میکند، پسندیده نیست. من که مهران وزیر هستم با شیرافکن که پهلوان پهلوانان است، چاره را در آن دیدهایم که ارمنشاه سیاهی گران به فرماندهی فرزند خویش، قزل ملک، به این ولایت بفرستد تا جمله سپاه فغفورشاه را از پای درآورد و خود فغفور را دست بسته به خدمت تو آورد. اگر ارمنشاه لشکر فرستاد، با حیلهای فغفور را دست بست تحویل او دهیم و همه فتنهها بخوابد و ملک به کار ما گردد.
شیرافکن رأی مهران را پسندید. پس نامهای نوشتند و قولها دادند و وعدهها کردند. بعد نامه را به شبدیز، غلام مهران، دادند تا به ارمنشاه رساند.
شبدیز نامه را گرفت و گفت: فرمانبردارم.
او همان دم بر اسبی تیزپا نشست و شب و روز تاخت تا به ماچین رسید. نامه را به ارمنشاه دادند. ارمنشاه وزیری داشت به نام شهران. وزیر نامه را گرفت و آن را خواند و معانی آن را برای شاه گفت. ارمنشاه از آن نامه خرم شد. قرل ملک که در آن مجلس بود، با شنیدن نام فغفور شاه به یاد روزی افتاد که میخواست به خواستگاری مه پری برود، ولی از ترس دایه جادوگر ...
برگرفته از کتاب: سمک عیار
بازنویسی: حسین فتاح
ادامه دارد...
***********************
مطالب مرتبط